کچل من دبی ام اس بده

 سلام خوبی؟؟من بزگشتم کچل اس بده الان دبی ام

[ یک شنبه 9 مهر 1396برچسب:, ] [ 23:20 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

کچل

 سلام کچل کجایی؟؟؟بهک بزنگ یا اس بده

[ یک شنبه 18 مهر 1395برچسب:, ] [ 7:47 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

من برگشتم نفسم کچلم امروز به گوشی بابا مامان اس دادم برگرد زوووود

 سلام کچلم خوبی؟؟؟من برگشتمممممم بعد مدت ها دلم برات یه ذره شده امروز به گوشی مامانت اس دادم من بودم پس زود برگرد اس بده دل تو دلم نیست  برگرد من منتظرم شماره هامو تو واتت فرستادم برگرد اس بده نفس جان

[ یک شنبه 23 اسفند 1394برچسب:, ] [ 16:2 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

شهریور شد اما کچلم نیامد امشب دارم دیوانا میشم

 شهریور شد اما کچلم نیامد دارم دیووونه میشم.شب که میشه دلم پی گوشیم هست که شاید امشب بیاد اما نه خبری نیست ازش امشب که ساعت12شبه حالم خرابه دارم دیوانه میشم حتی یه اس نداده کچلم عزیزم آخه چرا.سر نمازم فقط دعا میکنم که خدا کمکش کنه و سالم باشه و برگرده پیشم خدایا کمک کن برگرده آمییین

[ پنج شنبه 5 شهريور 1394برچسب:, ] [ 1:46 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

سلام کچل امروز30مرداد کجایی تو برگرد خواهش میکنم من داغونم داغون نفسی

 سلام کچلم امروز30مرداد هست کجایی تو ها؟؟؟؟نگرانم برگرد خواهش میکنم الان که این پیام مینویسم چشام پر اشکه داغونم داغون کچل برگرد اس بده من منتظرم اس بده تا نمردم.درسته بهت گیر میدادم اما خودت میدونی چقدر دوستت دارم.عاشقتم من منتظرتم نفس

[ جمعه 30 مرداد 1394برچسب:, ] [ 16:8 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

سلام كچلم امروز21مرداد هست الان ساعت21هست نفس كجايي برگرد خواهششش ميكنم التماست ميكنم؟؟؟

سلام نفس كچلم خوبي؟؟؟؟؟؟؟؟تولدتم گذشت نيامدي نفس چرا؟؟؟امروز21مرداد هست ساعت21..نترس برگرد خواهش ميكنم نفس خودت ميدوني چقدر دوستت دارم عاشقتم نفس من نميتونم بخدا بدون تو.شب كه ميرسه كارم گريه كردنه فقط گريه نفس برگرد خواهش ميكنم التماست ميكنم نفس دارم التماست ميكنم يرگرد لطفا.من حالم اصلا خوب نيست جدا از اون عملي كه كردم حالم بدتر شده برگرد آب ميخورم غذا ميخورم بيرون ميرم ميخوابم فكرم حواسم پيش تو هست نفس كچل برگررررررررد خواهشششش تو بهم قول دادي فقط مال من باشي من پس سر قولت بمون و قول دادي هميشه كنارم باشي برگرد نفسس خواهش التماس ميكنم

[ چهار شنبه 21 مرداد 1394برچسب:, ] [ 21:26 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

امروز18مرداد توووولدت مبارک عشقم مبارککککک.برگرد خواهش میکنم من دارم نابود میشم نفسم

 سلام خوبی عشقم کچلم؟؟؟؟تووووووولدت مبارک نفسم امروز18مرداد تولد عشقمه کسی که همه زندیگیمه.اهای همه ی زندیگیم عشقم کچلم تووووولدت مبارک نفسم.کچل برگرد خواهش میکنم توبه من قول دادی مال منی فقط من برگرد کچلم خواهش میکنمممم برگرد دارم نابود میشم نابود نفس دارم میمیرم نفس

[ یک شنبه 18 مرداد 1394برچسب:, ] [ 1:11 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

سلام کچل تو کجایی برگرد خبری بده بهم نگ انتم خواهش میکنم.امروز7مرداد هست

 سلام کچلم عشقم تو کجایی ها؟؟؟؟برگرد خبری بده از خودت نفسم دارم دغ میکنم از نگرانی الووووو برگرد نفس خواهش خبری بده از خودت خواهش

[ چهار شنبه 7 مرداد 1394برچسب:, ] [ 4:56 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

عیدت مبارک کچلممم عشقمممم

عیدت مبارک کچلمممممم عشقممممممممممممم برگرد زود تو قول دادی مال منی برگرد زوووووود

[ پنج شنبه 25 تير 1394برچسب:, ] [ 20:40 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

سلام کچلم خوبی؟؟امروز25 تیرماه کجای تو برگرد نگرانتم دلتنگتم بدجورنفسم

 سلام خوبی کچلم؟؟؟؟امروز25تیرماه هست کجای تو برگرد دارم از نگرانی میمیرم نفسم عمرم برگرد زود نمیدونی که حالم خرابه شدید اصلا خوب نیستم نگرانتم دلتنگتم اساسی برگرد نفسم زووووود من منتظرم حداقل یه اس یا یه نظر ایکجا بده با همون رمزمون که معنی غنچه چیه باهمون نظر بده.نفس دلتنگتمممممممممممممم دارم دق میکنم نفسسسسس برگرد زود

[ پنج شنبه 25 تير 1394برچسب:, ] [ 16:20 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

سلام کجای کچل تو امروز16تیرماه هست برگرد خواهش

 سلام امروز16تیرماه هست ساعت سه شب.نفسم عشقم کچل کجای تو ها؟؟؟؟تو به من قول دادی مال من باشی و تا اخر بامن باشی نفس پس برگرد زود نفس دلتنگتم.من عمل کردم درد دارم.نفس نذار اسم اون بیاد تو شناسامت که مامانم راضی نمیشه.برگرد نفس مامانم داره کم کم راضی میشه مشکلش درسمه.برگرددددد کچل دلتنگتم دلتنگت خواهش.ترکم کنی میام یه روز همه رو نابود میکنم نفس تو مال منی فقط من من پس برگرد

[ سه شنبه 16 تير 1394برچسب:, ] [ 3:5 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

سلام امروز14تیرماه.کچل کجای تو برگرد من عمل کردم حالم بده

 سلام دوباره.ظاهرا باز سرم به این وبلاگ افتاد.کچل کجای تو چرا غیبت زد؟؟؟من عمل کردم حالم بده دوستت اس داد گفت چی شده و اینم گفت که بعد رمضان شاید تورو به زور شوهر بدن.تو به من قول دادی که مال من بشی فقط من چی شد پس؟؟؟برگرد خواهش زود من مریضم بهت احتیاج دارم برگرد کچل

[ یک شنبه 14 تير 1394برچسب:, ] [ 17:43 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

من همه چيزو به نفع خودم نگفتم و يه سوال از همه تون دارم

سلام

من همه چيزو به نفع خودم نگفتم اعتراف ميكنم اونم منو دوست داشت بخاطر من خيلي اذيت شد خيلي حتي يه سال از درسش عقب موند ولي اين حرفايي كه آخرين بار گفت دلمو شكوند هنوزم باورم نميشه اون حرفارو اون گفته باشه.حالا يه سوال ازتون دارم اگه يكي خيلي دوسش داشته باشيد اونم خيلي دوستون داشته باشه بعد چند روز يهو بياد بگه دارم نامزد ميكنم و دوسش دارم چه حالي دستتون ميده ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ولي من هنوز باورم نميشه اون اين چيزا گفته باشه.جواب سوالمو بديد

[ جمعه 7 آذر 1393برچسب:, ] [ 10:49 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

داستان عاشق شدن بخونيدش واقعيه واقعي

سلام به همه من بلد نيستم چاپلوسي كنم ميرم سر اصل مطلب من17 سالم بود يه روز اواخر شهريور بود يا اوايل مهر خلاصه عصر ساعت17 بود نميگم كجا اما ميخواستم از اونجا برم كه يهو باهاش آشنا شدم خلاصه باهم بوديم يه ماه كه نزديكياي تاسوعا عاشورا كه تعطيل بود چند روز قبل تعطيلي بهش گفتم كه بياد يه شهري تو منطقه ما هست كه آب و هواي خوبي داره خانوادگي بياد و همو از دور ببينيم خلاصه


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 5 آذر 1393برچسب:, ] [ 16:56 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

داستان واقعي(مازيار و نيوشا)

سلام

.اسم من مازیار 18 سال دارم شاید بگید این بچه چی میدونه ازعشقوعاشقی ولی باید بگم

من

عاشق نمیشم اما اگه بشم بدجور عاشق میشم.میرم سراصل مطلب.درست 5سال پیش یه خانواده

ی نچندان مذهبی یه خونه تو کوچمون گرفتن 5نفر بودن 3تا دخترباپدرومادریکی

ازدخترا20سال

داشت یکی دگه15واون یکی12  دیگه کوچه ی ماپر دختر شد6تا پسر بودیم 8تا دختر فرداش

رفتم کوچه برای بازی داشتم با بچها فوتبال بازی میکردم.که دخترای کوچه هم سروکلشون

پیداشد که چشمم به یکی افتاد  که چی بگم.اونقدر ناز بود که باور نمیکنید. دخترا که بعضی

هاشونم باهام فامیل بودن اونو باماآشناکردن خلاصه فهمیدم اسمش نیوشاست اون روز گذشت

شب شد باورتون میشه بگم شبو اونقدر بهش فکر کردم که هوا روشن شد.فردا که رفتم کوچه

دیدم چه بزن برقصی راه انداختن بافامیلاشون تو حیاطشون  از اون روز همه میگفتن اینا

خانواده

خوبی نیستن ولی ازنظر من اونا بهترین کارو می کردن. بیخیال غموغصه آدمای باحالی بودن اما

کارم سخت شد.رفته رفته بانیوشا خودمونی شدم منم به خودم خیلی میرسیدم اصلا متحول شده

بودم  خیلی ازپسرا دوسش داشتن البته تو کوچه ی ما فقط من عاشقش بودم اون با هیچکس

دوست نمی شد ولی بامن خوب بود.یه روز  توکوچه باهم حرف میزدیم که از پشت صدام زدن

برگشتم که ببینم کیه یکدفعه یه

 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 25 آبان 1393برچسب:, ] [ 1:29 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

داستان عاشقانه غمگين واقعي

من پریا23ساله وعشقم فرهاد27 سال.


سال 88داشگاهی که دوست داشتم تورشته موردعلاقم قبول شدم

.دانشگاه طباطبایی روانشناسی بالینی.

تااون روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف

کردم که باعث شدچندتا جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بودکه به

هیچ جنس مخالفی فکرنکنم،وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوب

گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم

پرازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه

هرروزداشت میگذشت ومن کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون

قرارمیزاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق ؟؟؟؟؟همش کشکه

،هوس،بچگی و.............. .خلاصه ترم اول سال 90 داشت شروع

میشدامابخاطرکاربابامجبوربودبره همدان خوب منم که دختریکی یه

دونه

مامان بابا که تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون

نرم.خلاصه کارای انتقالیموگرفتم ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت

تموم میشدوقتی واردترم جدید شدم با یه گروهی آشناشدم که انجمن

روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروهشون شدم یکی ازروزا که رفتیم

سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود؟آره دلم پروازکرده بود

پیش فرهادعشق اولم خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم

چقددوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی مغرورم.هرروزکه

میگذشت بیشترعاشقش میشدم وبیشتردوستش داشتم ولی افسوس که

نمیتونستم بگم اون سال گذشت وروزایی که نمیدیدمش برام

هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه هاقرارمیزاشتن بریم اردویی

جایی تاصبح ازذوق دیدنش خوابم نمیبرد.وسطای سال یه کارگاه داشتیم

که مدرکاش دست من بود سال جدیدکه شروع شدفهمیدم فرهاد درسش

تموم شده ودیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم بابچه های

انجمن وقتی وارداتاق شدم خشکم زدفرهاداومده بود به بچه ها سربزنه
اونروزیکی ازبهترین روزام بود.وقتی که جلسه تموم شداومدپیشم گفت

نمیخوای مدرک منو بدی گفتم چراولی الان همراهم نیست ازم

شمارموخواست ومنم بهش دادم. چندروزبعداس داده بود که فردا اگه

میتونم بیاددنبالم ومدرکشوبدم.فرداش اومددنبالم وامانتیشودادم وگفت

اگه مشکلی نباشه برسوندم دانشگاه منم قبول کردم وباهاش

رفتم.عصرکه کلاسم تموم شداومده بود جلودرواستاده بود سلام

کردوگفت کارم داره وبرسوندم وتوراه بهم بگه.وقتی داشتیم

برمیگشتیم گفت پریاببخش ولی میخوام یه چیزی بگم امیدوارم

ناراحت نشی.گفت:ازروزاولی که دیدمت عاشقت شدم

وهرروزبدترازدیروزدیوانه واردوستت دارم اگه ناراحت نمیشی باهم

باشیم ؟من نتونستم چیزی بگم واقعا چی شده بود؟خواب بودم یابیدار؟

یعنی به عشقم رسیدم/؟نتونستم دیگه جیزی بگم فقط جلودرازش

خداحافظی کردم ووقتی واردخونه شدم مستقیما رفتم تواتاقم تا صبح

بهش فکرکردم صبح اس داده بودامیدوارم ازم ناراحت نشده باشی

ولی

چیکارکنم که عاشقتم؟چندروزبعدبهش جواب دادم وقبول کردیم که

باهم باشیم براهمیشه نه یکی دوروزبلکه همه روزای

عمرمون.هرروزباهم بودنمون قشنگترازدیروش میشد یه سال گذشت

وماباهم نامزدکردیم همه بهمون میگفتن لیلی ومجنون واقعی حتی

استادا عشقمونوتحسین میکردن چه روزایی باهم داشتیم الان که دارم

مینویسم صورتم داره بااشکام شسته

مییشه.هرروزبیشترازدیروزعاشق هم میشدیم من ترم آخرم بود

وقراربود25بهمن روزعشق روزدلهای عاشق روزولنتاین باهم

عروسیممونوجشن بگیریم.همه چی خیلی خوب داشت پیش

میرفت.20روزمونده بودتابهم رسیدن وخیلی خوشحال بودیم.5بهمن

91بودکه اومدخونمون گفت دوستام گفتن آخرین مسافرت

مجردیموباهاشون برم آجازه میدی برم ؟مگه میتونستم بگم نه وقتی

جونم براش درمیرفت؟ رفتن شیرازوتوحین مسافرتش روزی

10دوازده

بارتلفنی میحرفیدیم .رفت که ای کاش 10سال باهام حرف نمیزدولی

اجازه نمیدادم.روزدهم بهمن بودگفت فردابرمیگردم ومنم ازدلتنگی

وخوشحالی دوباره دیدنش روجام بندنبودم دربرابرش یه بچه 2ساله

بودم که نمیتونستم نه بگم بهش.صبح ازخواب بیدارشدم

وکاراموانجام

دادم وخودموحاضرکردم تابیاد.تلفنوبرداشتم وبهش زنگ زدم ولی

جواب ندادساعت نزدیکه 5عصربود وهرچی زنگیدم جواب نداددیگه

داشتم ازنگرانی میمردم که خواهرش زنگ زدداشت گریه میکردگفتم

فقط بگوکه فرهادخوبه.گفت ببخش زن داداش ولی فرهاددیگه نمیتونه

باتوباشه پسربدقولی نبوده ولی این دفه روحرفش نمونم

دوتومسافرتش عاشق شده ونمیتونه دیگه باهات باشه گفتم ابجی چی

میگی ؟گفت اگه باورت نمیشه بیا فلان بیمارستان هردوتاشونوببین

توراه فقط گریه کردم رسیدم بیمارستان دیدم همه هستن نمیدونستم

چی شده بدورفتم پیش خواهرش گفتم چی شده ؟گفت فرهادوحلال کن

که نمیتونه  دیگه باهات باشه اخه عاشق یکی دیگه شده اسمش

فرشتس البته بهش میگن عزراییل .اینوکه شنیدم ازحال رفتم وقتی

بهوش اومدم همه سیاه پوش بالاسرم بودن وقتی به خودم اومدم

بالاسرفرهادبودم سفیدپوش آروم خوابیده بودولبخندقشنگش

روهنوزداشت.آره فرهادپریاکه روزی قرارگذاشت براهمیشه پیشم

بمونه زیرحرفش زدتوراه برگشت نزدیکای همدان تصادف

کردندوهر4نفرشون باهم رفتن پیش خدا رفتن خونه ابدیشون.الان

قرارملاقات منوفرهادهرروزپنجشنبه توی بهشت محمدیه بایه دسته

گل

سفیدوکلی اشکهای من.ولی من نزدم زیرقولم فرهادم تاروزی که بلیط

سفرم جوربشه تابیام پیشت فقط جای توتوقلبمه وحلقه عشق

توتودستم.خیلی دوست دارم عشقم.سالگردجداییمون داره میرسه ولی

یه لحظم ازتوفکرم بیرون نیستی.

امیدوارم هیچ عشقی عاقبتش مثل من وفرهادنشه.



 

[ یک شنبه 25 آبان 1393برچسب:, ] [ 1:15 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

شكست خوردم شديد

سلام عجب روزگاري شده هركي عاشق ميشه شكست ميخوره منم شكست خوردم داغونم به شدت اما از حرفاي يه نفر

[ دو شنبه 19 آبان 1393برچسب:, ] [ 11:2 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

دوستم داري؟

دختر پسری با سرعت 120کیلومتر سواربر موتور سیکلت

دختر:آروم تر من می ترسم

پسر نه داره خوش میگذره

دختر:اصلا هم خوش نمی گذره تو رو خدا خواهشمیکنم خیلی وحشتناکه

پسر:پس بگو دوستم داری

دختر:باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم تر

پسر:حالا بغلم کن(دختر بغلش کرد)

پسر می تونی کلاه ایمنی منو بذاری سرت؟داره اذیتم می کنه.

و....

روزنامه های روز بعد:موتور سیکلتی با سرعت 120کیلومتر بر ساعت به ساختمان اثابت کرد موتور سیکلت دو نفر
سر نشین داشت اما تنها یک نفر نجات یافت حقیقت این بود که اول سر پایینی پسر متوجه شد ترمز بریده اما نخواست
دختر بفهمه در عوض خواست یه بار دیگه از دختره بشنوه که دوستش داره(برای آخرین بار)

                                     

            

 

[ شنبه 7 بهمن 1391برچسب:, ] [ 18:23 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

“داستان گريه دار(فوق العاده عاشقونه)ارزش خوندن داره..”

 شب عروسيه،آخره شبه عروس خانوم رفته تو اتاقش لباساشو عوض كنه هرچي منتظر شدن برنگشته در رو هم قفل كرده،همه پشت در نگرانن هرچي صدا ميزنن مريم(عروس)جواب نميده آخر داماد طاقت نمياره ميزنه درو ميشكنه عروس ناز مامان بابا كف اتاق خوابيده لباس قشنگ عروسيش با خون يكي شده ولي رو لباش لبخنده،همه ماتو مبهوت موندن كنار دست مريم يه كاغذ هست كه با خون يكي شده باباش با دست لرزان كاغذو برميداره و ميخونه: 
سلام عزيزم دارم برات نامه مينويسم.آخرين نامه ي زندگيمو،آخه اينجا آخر خط زندگيمه،كاش منو تو لباس عروس ميديدي،مگه نه اينكه آرزوت هميشه همين بود!؟علي جان دارم ميرم تا بدوني تا آخرش رو حرفم واستادم ميبيني بازم تونستم باهات حرف بزنم ولي كاش منم حرفاي تو رو ميشنيدم دارم ميرم چون قسم خوردم تو هم خوردي يادته!؟گفتم يا تو يا مرگ تو هم گفتي يادته!؟علي تو اينجا نيستي من تو لباس عروسم چرا تو كنارم نيستي داماد قلب من تويي اي كاش بودي و ميديدي مريمت چطوري داره لباس عروسيشو با خونش رنگ ميكنه كاش بودي و ميديدي مريمت تا آخرش رو حرفاش موند.علي مريمت داره ميره كه بهت ثابت كنه دوستت داشت.حالا كه چشمام داره سياهي ميره،حالا كه همه بدنم داره ميلرزه زندگيم مثل يه سريال از جلو چشام داره ميگذره،روزي كه نگام تو نگاهت گره خورد يادته!؟روزي كه دلامون لرزيد!؟روزاي خوب عاشقيمون يادته!؟نقشه هاي آيندمون يادته!؟علي من يادمه،يادمه بزرگترامون همونايي كه زندگيشون بوديم چطور رو قلبهامون پا گذاشتن يادمه بابات از خونه پرتت كرد بيرون كه اگه دوسش داري تنها برو سراغش يادمه بابام خوابوند زير گوشت كه ديگه حق نداري اسمشو بياري.يادته اون روز چقدر گريه كردم،تو اشكامو پاك كردي و ميگفتي وقتي گريه ميكني چشمات قشنگتر ميشه ميگفتي كه من بخندم علي بيا ببين چشمام به اندازه كافي قشنگ شدن يا بازم گريه كنم!؟هنوز يادمه روزي كه بابات فرستادت شهر غريب كه چشمات به چشمام نيافته ولي نميدونست عشق تو تو قلب منه نه چشمام.روزي كه بابام ما رو از شهرو ديار آواره كرد چون من دل به عشقي سپرده بودم كه دستاش خاليه و پولي براي آينده نداره.ولي نميدونست آرزوي من تو نگاه تو بود نه دستات.پامو از اين اتاق بذارم بيرون ديگه مال تو نيستم ديگه تو رو ندارم.نميتونم ببينم جاي دستاي گرم تو دستاي يخ زده اي تو دستام باشه همين جا تمومش ميكنم واسه مردن ديگه از بابام اجازه نميخوام واي علي كاش بودي و ميديدي رنگ قرمز خون با رنگ سفيد لباس عروس چقدر بهم ميان!عزيزم ديگه ناي نوشتن ندارم دلم برات خيلي تنگ شده ميخوام ببينمت دستم ميلرزه طرح چشمات پيش رومه،دستمو بگير منم باهات ميام،... 
پدر مريم نامه تو دستشه،كمرش شكست،بالاي سر جنازه دختر قشنگش ايستاده و گريه ميكنه.سرشو برگردوند كه به جمعيت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاكي تو سرش شده كه توي چهارچوب در يه قيافه آشنا ميبينه،آره پدر علي بود.اونم يه نامه تو دستشه چشماش قرمزه،صورتش با اشك يكي شده بود،نگاه دو پدر تو هم گره خورد نگاهي كه خيلي حرفا توش بود هر دو سكوت كردند و بهم نگاه كردند سكوتي كه فرياد دردهاشون بود پدر علي هم اومده بود نامه پسرشو برسونه بدست مريم اومده بود كه بگه پسرش به قولش عمل كرده ولي دير رسيده بود.حالا همه چيز تمام شده بود و كتاب عشق علي و مريم بسته شده.حالا ديگه دوتا قلب نادم و پشيمون دو پدر مونده و اشكاي سرد دو مادر و يه دل داغ ديده از يه داماد نگون بخت!مابقي هرچي مونده گذر زمانه و آينده و بازهم اشتباهاتي كه فرصتي واسه جبران پيدا نميكنند!! 

[ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, ] [ 14:25 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

داستان عاشقانه و غمگین اثبات عشق

 www.TakPayamak.com

داستان عاشقانه و غمگین اثبات عشق - www.TakPayamak.com

 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم . ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم و سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود . اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم …

می دونستیم بچه دار نمی شیم ، ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی ازماست ، اولاش نمی خواستیم بدونیم . با خودمون می گفتیم عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه ، بچه می خوایم چی کار ؟

در واقع خودمونو گول می زدیم ، هم من هم اون ، هر دومون عاشق بچه بودیم …

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت : اگه مشکل از من باشه ، تو چی کار می کنی ؟

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم ، خیلی سریع بهش گفتم ، من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم …

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد . گفتم : تو چی ؟

گفت : من ؟

گفتم : آره اگه مشکل از من باشه ، تو چی کار می کنی ؟

برگشت ، زل زد به چشام و گفت : تو به عشق من شک داری ؟

فرصت جواب نداد و گفت : من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم …

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره …

 

گفتم : پس فردا می ریم آزمایشگاه ، گفت : موافقم ، فردا می ریم ، و رفتیم …

نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید ، اگه واقعا عیب از من بود چی ؟

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم …

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه ، هم من هم اون ، هر دو آزمایش دادیم ، بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره …
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید ، اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید ، بااین حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس …

بالاخره اون روز رسید ، علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم ، دستام مث بید می لرزید ، داخل ازمایشگاه شدم ، علی که اومد خسته بود، اما کنجکاو ، ازم پرسید جوابو گرفتی ؟

که منم زدم زیر گریه ، فهمید که مشکل از منه ، اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا ازخوشحالی

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد ، تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود بهش گفتم : علی تو چته ؟ چرا این جوری می کنی ؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت : من بچه دوس دارم مهناز ، مگه گناهم چیه ؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم .

دهنم خشک شده بود ، چشام پراشک ، گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری، گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی ، چی شد ؟

گفت : آره گفتم ، اما اشتباه کردم ، الان می بینم نمی تونم ، نمی کشم …

نخواستم بحثو ادامه بدم ، پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم …

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم، تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم ، یا زن بگیرم ، نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم ، بنابراین از فردا تو واسه خودت ، منم واسه خودم …

دلم شکست ، نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم ، حالا به همه چی پا زده …

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم ، برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود ، درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم ، احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون …

توی نامه نوشت بودم :

علی جان ، سلام ، امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی ، چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم . می دونی که می تونم ، دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم . وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه ، باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم ، اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه …

توی دادگاه منتظرتم .

[ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, ] [ 14:23 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

داستان عاشقانه و بسیار غمگین یا تو یا مرگ

 www.TakPayamak.com

داستان عاشقانه و بسیار غمگین یا تو یا مرگ - www.TakPayamak.com

 

شب عروسیه ، آخر شبه ، خیلی سرو صدا هست میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هرچی منتظرشدن برنگشته در رو هم قفل کرده . داماد سراسیمه پشت در راه میره. داره ازنگرانی و ناراحتی دیوونه میشه . مامان وبابای دختره پشت در داد میزنند : مریم دخترم در رو باز کن ، مریم جان سالمی ؟
آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو میشکنه میرن تو . مریم ناز مامان بابا مثل یک عروسک زیبا کف اتاق خوابیده لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ولی رو لباش لبخنده !
همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند . کنار دست مریم یه کاغذ هست .
یه کاغذی که با خون یکی شده . بابای مریم میره جلو . هنوزم چیزی رو که میبینه باور نمی کنه . با دستایی لرزان کاغذ رو بر میداره بازش میکنه و می خونه : سلام عزیزم . دارم برات نامه می نویسم . آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه .
کاش منو تو لباس عروسی می دیدی . مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود ؟! علی جان دارم میرم . دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم . می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم .
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم . ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم . دارم
میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی ، یادته ؟! گفتم یا تو یا مرگ ، تو هم گفتی ، یادته ؟! علی تو اینجا نیستی ، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی ؟! داماد قلبم تویی ، چرا کنارم نمیای ؟!
کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه . کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند . علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت . حالا که چشمام دارند سیاهی میرند ، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره . روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد ، یادته ؟! روزی که دلامون لرزید ، یادته؟!
روزای خوب عاشقیمون، یادته ؟! نقشه های آیندمون ، یادته ؟! علی من یادمه ، یادمه چطور بزرگترهامون ، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند . یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش .
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری . یادته اون روز چقدر گریه کردم ، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه ! می گفتی که من بخندم . علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم .
هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی
نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام .
روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات .
دارم به قولم عمل می کنم . هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ .
پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم . نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه . همین جا تمومش می کنم . واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام
وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان !
عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم . دلم برات خیلی تنگ شده . می خوام ببینمت . دستم می لرزه .
طرح چشمات پیشه رومه . دستمو بگیر . منم باهات میام . . .
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و
گریه می کنه .
سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده
که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه .
آره پدر علی بود ، اونم یه نامه تو دستشه ، چشماش قرمزه ، صورتش با اشک یکی شده بود . نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود . هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود .
پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به
قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود .
حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده . حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت ! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند . . .

[ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, ] [ 14:23 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

داستان كوتاه و عاشانه خيانت

 www.TakPayamak.com

داستان کوتاه و عاشقانه خیانت - www.TakPayamak.com

 

یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت ،  اصلا نمی دونست عشق چیه ، عاشق به کی می گن ،تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید !

هرکی که می ومد بهش می گفت من یکی رو دوست دارم ، بهش می گفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست . . .

 

روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی ، توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد !
پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد ، انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته . . .

حالش خراب شد ، اومد بره دنبال دختره ولی نتونست ، مونده بود سر دو راهی ، تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت . . .

اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون ، اینقدر رفت و رفت و رفت ، تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه . . .

رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد ، همش به دختره فکر میکرد ، بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد . . .

 

چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود تا اینکه باز دوباره دختره رو دید !
دوباره دلش یه دفعه ریخت ، ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن . . .

توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد ، دختره هیچی نمیگفت تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد . بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد .

پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم ، دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت . . .

پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود ،  ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد . اون شب دیگه حال پسره خراب نبود . . .

 

چند روز گذشت تا اینکه دختره به پسر جواب داد و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد . پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه . از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد .

اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون ، وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن ، توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت .

پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه ، همینجوری چند وقت با هم بودن پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره .

اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد ، اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد .

 

یه چند وقتی گذشت ، با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن تا این که روز های بد رسید ، روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه ، به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد !

دختره دیگه مثل قبل نبود ، دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد و کلی بهونه میاورد ، دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره ، دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه . . .

از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش !

دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره ، دیگه اون دختر اولی قصه نبود . . .

 

پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده ، یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره یه سری زنگ زد به دختره ، ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد ، هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد ، همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد

یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده !

پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره ، همونجا وسط خیابون زد زیر گریه
طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد ، همونجور با چشم گریون اومد خونه و رفت توی اتاقش و در رو بست ، یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد . . .

 

تا اینکه بعد از چند روز ، توی یه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتن ف پسره اینقدر خوشحال شده بود ، فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون ، دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن و بهشون خوش میگذره . .

 

ولی فردا شد ، پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست
تا دختره اومد ، پسره کلی حرف خوب زد ، ولی دختره بهش گفت بس کن میخوام یه چیزی بهت بگم . . .

و دختره شروع کرد به حرف زدن ، دختره گفت من دو سال پیش یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست ، یک سال تموم شب و روزمون با هم بود و خیلی هم دوستش دارم ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست ،  مادرم تو رو دوست داره ، از تو خوشش اومده ولی من اصلا تو رو دوست ندارم ، این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم ، به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم ، پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد . . .

دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت ، من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی
تو رو خدا من رو ول کن ، من کسی دیگه رو دوست دارم . . .

این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید و براش تکرار میشد و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت .

دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو فراموش کنه ، تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن ، فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد . . .

دختره هم گفت من باید برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن و رفت ، پسره همین طور داشت گریه میکرد و دختره هم دور میشد ، تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت ، رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد .

 

دو روز تموم همینجوری گریه میکرد ، زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود ، تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد ، خندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد . . .

 

پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه ، کلی با خودش فکر کرد تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا و رفت سمت خونه دختره میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه !
اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته ، میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن .

وقتی رسید جلوی خونه دختره ، سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد ، زنگ زد و برارد دختره اومد پایین و گفت شما ؟
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم !

مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین ، مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ! ولی دختره خوشحال نشد !

وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره ، داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد ، ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد ، تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد .

و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت ، به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت ، پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم ، نمیتونم ازش جدا باشم .

باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن ، پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد ، صورت پسره پر از خون شده بود و همینطور گریه میکرد .

تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون ، پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد و فقط گریه میکرد .

 

اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند ، مادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود ، به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد .

 

پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد ، هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه . . .

هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه

هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره . . .

الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده ، بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه . . .

پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشد ، چون به خودش میگفت من یکی رو هنوز بیشتر از خودم دوست دارم و عاشقشم . . .

[ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, ] [ 14:21 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

عاشقانه

 13494137 غمناک ترین و گریه دارترین داستان عاشقانه

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد…

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که

بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

[ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, ] [ 14:19 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

داستان گريه دار

 از پله ها بالا می رفت , دو ساعتی زود تر از اداره مرخصی گرفته بود ؛  هدیه را که خریده بود در دستش بود ,   از خوشحالی مست و مدحوش شده بود به نزدیک در ساختمان رسید ,  در سالگرد ازدواجشان می خواست همسرش را شگفت زده کند اما از خانه صدایی می آمد ,  کمی نزدیک شد آری صدای

 می آمد اما نه صدای یک نفر بلکه صدای دو نفر به آهستگی در را باز کرد , صدای قهقه بهار می آمد اما در کنار خنده او صدای مردی کمی آن را خدشه دار کرده بود .از لای در نگاه کرد لختی پای بهار را از پشت دید که به همراه مردی که دیده نمی شد وارد اتاق خواب شدند و همچنان صدای خنده آنها می آمد .

بهروز مردی تقریبا بلند بالا , با موهای روشن  ,  چشم های عسلی و باریک , صورت کشیده , بینی قلمی  , دهن متوسط  ,  گوش های کوچک ,  ابروهای کشیده ,   لاغر اندام با انگشت های کشیده که به عادت همیشگی موهای فرش را به سمت بالا شانه کرده بود و در خانه پدرش در خیابان فلاح زندگی می کرد .

از ازدواج او با بهارسیزده  سالی می گذشت . بهروز بار اولی که بهار را دیده بود در در ورودی سینما بود . آن روز در سینما بهار فیلم غریبه را می دید و بهروز بهار را می دید و انگار او دوباره متولد شده و بیشتر از پستان مادر به سیمای زیبا رخی بنام بهار احتیاج دارد . بهروز بعد از اتمام فیلم  بدنبال بهار راه افتاد و ثانیه به ثانیه بر آتش وجود بهروز افزوده می شد وقتی شب بهروز به خانه آمد تا صبح خواب عشق را می دید و در عالم خواب و رویا زندگی با بهار را جلوی چشمش تجسم میکرد  اما هنگامی که به بدن خوش اندام بهار فکر

 می کرد از خودش بدش می آمد و با خودش می گفت این بار هم  عشق ما از روی هوس است و بحالت دیوانه ها دور اتاق چرخ می زد  تا خوابش ببرد .

بهروز آن روزها در سال آخر مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خواند . سر کلاس حواس بهروز به هیچ چیز نیود الا رخ زیبای بهار . اما در این میان چیز دیگری هم برای بهروز مبهم بود ,   آن پسر که همراه بهار به سینما آفریقا آمده بود و بهروز آنها را تا تجریش نیز تعقیب کرده بود چه کسی بود ؟ آیا برادرش بود یا .....  ,  فکر کردن به این موضوع نیز بسیار بهروز  را اذیت می کرد .

از آن روز می گذشت اما عشق در وجود بهروز رخنه کرده بود و او را تا مرز جنون پیش برده بود اما براستی چه کسی در کنار بهار ایستاده بود. بهروز که دیگر طاغتش بسر آمده بود به همان محله ای رفت که بهار را تا آنجا تعقیب کرده بود طولی نکشید که سر و کله یک دختر پیدا شد ؛ درست است او خود بهار بود , اما کمی عصبی ولی این دیگر چه کسی بود که کنارش بود این آن پسر قبلی نبود ولی آن خود بهار بود . بهروز مانده بود چه بسر او آمده است . آیا این دختر که او عاشقش شده بود یک دختر هرزه بود یا سر راهی یا یک دختر که بخاطر جای خواب هر روز با یکی می رود .... دیگر مغز بهروز قدرت کشش هچین فرضیه را نداشت  . بهروز با دلی پر و چشمانی بارانی سرازیری کوچه پس کوچه هار شمیران را در می نوردید ؛ اما این فکرها لحظه ای او را رها نمی کرد .

اما چه سری در این عشق وجود داشت که بهروز بجای اینکه بهار را فراموش کند خودش را فراموش کرده بود . از طرفی فکر زندگی بدون بهار و از طرف دیگر پسر هایی که در کنار بهار دیده بود اورا بحالت روانی ها کرده بود ولی باید چه می کرد ؛ راهی که باید او بر می گزید چه راهی بود , چاره ای نبود سیگاری روشن کرد و فکر می کرد اما به چه ؟؟؟

با خودش می گفت می روم به او می گویم از عشق خودم به او و اینکه چقدر او را دوست دارم و به او می گویم که من کار می کنم و تو خانه را نگاه دار ولی اگر آنها برادرانش بودند و او بچه تجریش بود آیا زن من می شود؟

شلوار جین آبی آسمانی خود را که به تازگی خریده بود به همراه پلیور سرمه ای , کفش مشکی  و پالتو تیره خود به تن کرد ؛ پیاده و سواره بسمت تجریش راه افتاد ؛ او تصمیمش را گرفته بود و می خواست با خود بهار در مورد خودش صحبت کند اما باز هم تردید داشت . آیا بهار بحرف گوش می کرد ولی با این حال او تصمیمش را گرفته بود و به راهش ادامه داد به همان محله رسید , با سیگار کمی خودش را مشغول کرد تا شاید بهار برسد , ساعتی به ظهر مانده بود که ناگهان بهار از کنار بهروز گذشت .

بهروز هل شده بود نمی دانست باید چکاری انجام بدهد اما جلو رفت سلام کرد ,

   - سلام شما؟

به ه هروز هستم ...

تمام چیز هایی که بهروز در طول راه تمرین کرده بود تا به بهار بگوید از یادش رفت و نمی دانست برای چه به اینجا آمده .

  - بجا نیاوردم , با من کاری داشتید؟

آره ولی ...

بهروز شماره تلفن و تنها چیزی را که از برنامه آماده کرده اش به یادش مانده بود از جیبش در آورد . عرق از پیشانی او می بارید و سرخ شده بود ؛ با دست لرزان شماره را به بهار داد ؛ اما بهار نگاه سردی به او کرد و رفت . بهروز که دیگر طاغت هیچ چیز را نداشت پالتو خود را در آورد , بروی دوشش انداخت و به راه افتاد . او نمی دانست باید چه تصمیمی بگیرد . همه چیز مانند برق و باد اتفاق افتاد و تمام شد .

هفته ای می گذشت و بهروز از اتاقش بیرون نیامده بود بجای اینکه بهار را فراموش کند بیشتر به او فکر می کرد و گرمای بدن او را در کنارش حس می نمود اما این چه عشقی بود که بهروز دچارش شده بود اینطور که می گذشت بتدریج از زندگی نا امید می شد اما دوباره که به بهار فکر می کرد به آینده امیدوار می شد . بهروز دوباره تصمیم گرفت که به بهار همین پیشنهاد را بدهد .

ریش خود را تراشید  و دوباره بهترین لباس هایی که میتوانست بتن کرد و به راه افتاد . این بار در راه باخود خیلی بیشتر تمرین کرد تا بتواند حرفش را به بهار بزند در همین افکار بود که به سر همان کوچه رسید . ساعتی گذشت اما از بهار خبری نبود آنروز به بعد از ظهر رسید اما بهار نیامد . شب هنگام زمانی که چشم به سختی جلویش را میدید بهروز هنوز هم سر حال منتظر آمدن

 معشوقه اش بود . انتظار چندین ساعته به پاین رسید و بهار آمد .

بهروز سلام کرد ولی بهار با بی اعتنایی او را رها کرد و به راهش ادامه داد ؛ بهروز بدنبال او می رفت و می گفت :

نمی دانم شاید درست نباشد اما من شما را دوست دارم ولی نه دوست داشتن معمولی من عاشق شما هستم , باور کنید من از روی هوس این حرف را نمی زنم خواهش می کنم ای شماره را بگیرید و فقط یک بار زنگ بزنید تا با هم صحبت کنیم , بعد هر چه شما بگویید . بهار کمی درنگ کرد شماره را دید ولی شماره با عدد شش شروع می شد در حالی که اشک حلقه زده در چشمهای بهروز را میدید شماره را در دستش مچاله کرد و رفت . بهروز نفسی به راحتی کشید و انگار دنیا را به نام او کرده باشند خوشحال به خانه برگشت . بهروز به این فکر می کرد که وقتی بهار با او تماس گرفت به او چه بگوید که دیگر او را برای هیچ وقت از دست ندهد با این افکار شب را به صبح رساند .

عقربه های ساعت روی یازده ایستاده بود که ناگهان تلفن زنگ زد , بهروز مادرش را کنار زد تا تلفن را خودش بردارد او درست فکر می کرد پشت تلفن بهار بود . بهروز به بهار گفت شرایط صحبت کردن را ندارد ولی بهار منظور اورا نفهمید ولی با اصرار بهروز قرار شد بعد از ظهر همان روز در پارک ملت همدیگر را ملاقات کنند . بهروز دیگر سر از پا نمی شناخت , دنیای او دیگر دنیای بی قهرمان قبل نبود او قهرمان قصه خودش را پیدا کرده بود و بهار , بهار زندگی او شده بود . عقربه ها وحتی ثانیه شمار به مانند اینکه تا بحال به عمر خودش حرکت نکرده است اما با اینکه آن نیمروز بحد یک عمر برای او گذشت ولی فرارسید بهروز هرچه لباس رنگ روشن داشت به تن کرد و راه افتاد . به نزدیک های پارک رسید دختری را دید با قد متوسط , صورت بیضی مانند , موهایی که از زیر روسری و روی پیشانیش خودنمایی می کرد , چشمهای مشکی و گیرنده , بینی که داد میزد که عمل شده , دهانی کوچک , با لباس های ست مشکی به تن و  کتانی که بر پای او گریه می کرد .؛ آری بهروز درست می دید او همان بهار خودش بود که آنجا منتظر او ایستاده بود . بهروز بر سرعت قدمهایش افزود و به بهار رسید و سلام کرد  وبعد از احوال پرسی بهروز از خودش گفت , از قصه عاشق شدنش , از اینکه بدون بهار زندگی برایش قابل تصور نیست , از اینکه او عشق اول و آخرش خواهد بود و در آخر از بهار در باره آن دو پسر پرسید و بهار نیز بعد از گفتن از خودش گفت اولی سامان پسر عموی او بوده که قرار بود با بهار ازدواج کند اما چون ویروس ایدز به دلایلی نا معلوم در بدن او بود او را رها کرده و دومی هم همسر خواهر او بهمن بوده که آن روز با هم از خرید به خانه آمده بودند تا بهمن آن را برای بستگانش که در خارج کشور هستند ببرند .

بهروز و بهار آن یک بعد  از ظهر چنان شیفته هم شده بودند که خداحافظی برایشان دشوار شده بود . بهار آدمی که یک بار در عشقش ناکام مانده بود و تشنه محبتی بود که بهروز آن را رایگان و بدون منت در اختیارش قرار میداد .

بعد از ماجرا چند ماهی بعد بهروز با بهار ازدواج کرد و دو سال بعد آن ها صاحب دختری بنام پریا شدند که هردو عاشق او بودند و پیش خودشان  می گفتند فقط مرگ می تواند آن ها را از هم جدا کند . بهروز بعد پایان تحصیلش به کار آزاد روی آورد و زندگی تقریبا مرفهی برای خانواده اش فراهم کرده بود.

تمام این خاطرات مانند برق و باد از جلوی چشمان بهروز می گذشت اما او درست دیده بود , آن بهار بود که در آغوش مرد غریبه قهقه می زد . خواست به خانه برود و هر دوی آنها را در آغوش هم بکشد آما ناگهان به فکر پریا افتاد ؛ آیا پریا دختر بهروز بود یا بهار با هوس رانی نفسش او را برای بهروز به ارمغان آورده . بهروز دیگر تاب فکر کردن نداشت مانند دیوانه ها به در و دیوار راه پله می خورد و پایین می رفت فکر اینکه پریا دختر او نیست و همسرش به او خیانت کرده مجال حتی درست دیدن را به او نمی داد بی هدف در کوچه ها ماشین را مراند ؛ در یک آن خود را جلوی در اسماعیل جهود دید در زد و داخل رفت , بی اراده دو بطری وتکا طلب کرد یک نفس بطری ها راسر کشید و از خانه بیرون آمد . یادش افتاد که قرار بود پریا را از مدرسه به خانه برود با سر و وضع پریشان و در حالی که چشمش به سختی باز می شد با باز شدن در ماشین از جایش پرید ؛ تمام تن بهروز خیس بود . دیگر پریا را دختر خودش نمی دانست , فکری به سرش زد .

بهروز باید از بهار انتقام می گرفت و پریا که حروم زاده بوده و دختر پریا نیز باید به ناچار قربانی این هوس رانی. در همین زمان فکر شیطانی به سراغش آمد  دیگر هیچ چیز برای بهروز مهم نبود بسمت ناکجا آباد حرکت کرد در راه میدانی را دید که آنطرف میدان تعدادی افغانی بودند دیگر وتکا اثر خوددش را کرده بود و فکر خیانت آنی بهروز را رها نمی کرد . با اینکه با مقاومت پریا روبرو شد ولی با زور زیاد مانتو و روسری پریا را در آورد و او را به افغانی ها به قیمت صد هزار تومان فروخت در آن زمان حتی دیدن چهره معصومانه پریا که در میان چشم های هوس ران افغانی ها دست و پا می زد نیز نتوانست بهروز را از کارش منصرف کند ولی باز هم کمی از راه مانده بود و آن انتقام از بهار بود .

به اولین تلفن عمومی که رسید به خانه زنگ زد درست بود بهار تلفن را برداشت به او گفت که برای پریا مشکلی بوجود آمده و باید باهم بسراغ او بروند . بعد به سراغ بهار رفت و او را سوار کرد و بسمت جنگل های لویزان راه افتادند . بی قراری و موج انتقام و مرگ بهار را براحتی می شد از چهره بهروز حدس زد .

وقتی بهار علت رفتن به آنجا را از بهروز سوال کرد بهروز با سکوت معنی دارش که از هزار بد و بیراه بدتر بود جواب او را داد . در ساعت های اولیه شب صدای زوزه گرگ می آمد و درختان کنار خیابان نیز می خواستند که آدمی را زنده زنده بخورند و بهروز براه خودش ادامه می داد . تقریبا به آنجایی که مد نظرش بود رسید ؛ آرام ماشین راه کنار خیابان ایستاند خودش در ماشین را برای بهار باز کرد ؛ دیگر طاغتش تمام شد چند متر آنطرف تر شروع به گفتن کرد :

باید از همان اول حدس می زدم که بچه های شمال شهر معنی عشق را

نمی فهمند , معنی دوست داشتن را نمی فهمند , و لابد به خیانت می گویند تفریح , مرد غریبه هم مثل شوهرشان می ماند , بدون هوس رانی نمی توانند زندگی کنند , بچه حروم زاده را مانند بچه خودشان دوست دارند  .

در حالی که بهار گریه می کرد از بهروز می پرسید از چه چیز و چه کس سخن می گویی حرفش تمام نشده بود که سنگی به شدت با پیشانیش بر خورد کرد و او بر زمین خورد ؛ بهروز بسمت ماشین دوید و قفل فرمان را در آورد و با آن هم چند ضربه به بهار کوبید و بالای سرش نشست و در حالی که با موهای آغشته به خون بهار بازی می کرد ماجرای بعد از ظهر را برایش تعریف کرد و گفت سزای خیانت کاری مثل تو همین است .

بهار در حالی که به سختی نفس می کشید و می شد عزائیل را بالای سرش دید گفت:

او بعد از ظهر به خرید رفته و آنها که در خانه بودند خواهرش  و بهمن بودند که از خارج و بدون هماهنگی آمده بودند تا آنها را غافلگیرکنند  و بهار مرد .

[ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, ] [ 14:19 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

عروسك

 چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”

زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا”
پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت
اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”
پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”
بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می 
خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.”
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک 
لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.”
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”
اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر 
مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

 داستان عاشقانه دختر و پسر (قلب)

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.


تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی كه من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...

چشمانش را باز كرد..دكتر بالای سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دكتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت كنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاكت دیده نمیشد. بازش كرد و درون آن چنین نوشته شده بود:



سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)


دختر نمیتوانست باور كند..اون این كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم...

 داستان عاشقانه و رمانتیك پسر و دختر دانشجو  

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " . 
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم" 
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."

[ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, ] [ 14:16 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

داستان وافسنه هاي كهنه بلوچي

 مرد در حالی که از خوشحالی نیم خیز شده بود، گفت: "بگو... بگو..."

پیرزن در حالی که غروب آفتاب را نشان می داد، گفت: "این راه را مستقیم می روی تا به جنگل برسی. داخل جنگل سرو کهن سالی وجود دارد که دیوی در سایه ی آن خوابیده است. فقط اجازه داری دو بار   شاخه های درخت را تکان دهی که با هر بار تکان دادن، از  آن ها گِسّد می ریزد ولی اگر سه بار تکان دادی، دیو از خواب بیدار می شود و تو را به بند می افکند".

مرد در حالی که سرش را به نشانه ی تأیید تکان   می داد و مرتب تشکر می کرد، از پیرزن جدا شد و به سمت جنگل روانه شد. رفت و رفت تا به جنگل رسید و وارد جنگل شد. درخت سرو از دور نمایان گشت. نزدیک و نزدیک تر رفت. دید دیوی زیر سایه ی درخت خوابیده است. کمی ترسید. جلوتر رفت و  شاخه ای را گرفت و تکان داد. مقداری گِسّد بر زمین ریخت. دوباره شاخه را تکان داد باز تعدادی گسد روی زمین پخش شد. مرد نشست و آن ها را جمع کرد. بلند شد و می خواست برود. دوباره برگشت و برای بار سوم شاخه را به دست گرفت و تکان داد. شماری گسد بر زمین پخش شدند. مرد هنوز کاملا ننشسته بود که دیو در حالی که خمیازه می کشید، از خواب بلند شد و با یک خیز، گردن مرد را گرفت و به درخت چسباند. مرد در حالی که داشت از ترس قالب تهی می کرد، به التماس افتاد و از دیو تقاضای عفو کرد. دیو در حالی که می غرید، گفت: "چه می خواهی...  آدمیزاد... آدمیزاد...!".

مرد در حالی که مدام تقاضای بخشش می کرد، ما وقع را برای دیو تعریف کرد. دیو در حالی که قهقهه می زد، گفت: " گسد... گسد...، به شرطی رهایت می کنم که گسد را به ازدواج من در بیاوری" مرد اندکی تأمل کرد و با خود گفت: "این دیو که نمی تواند ما را پیدا کند؛ حالا یک بله می گویم و خودم را آزاد می کنم" مرد گفت: "خوب... باشد... قبول". دیو گفت: "قبل از این که من بیایم، طوفانی می آید که اسباب و اثاثیه ی مرا با خود می آورد و بعد از چند روز دوباره طوفانی می آید که این بار خودم می آیم".

مرد و دیو از هم خداحافظی کردند و مرد به سمت منطقه ی خود رفت. بعد از چند روز که به خانه رسید، سوغاتی های بچه ها را داد و برای زنش آنچه را که اتفاق افتاده بود، تعریف کرد. زنش در حالی که می خندید گفت: "دیو از کجا می تواند ما را پیدا کند". چندین سال گذشت و از دیو خبری نشد تا این که طوفانی به راه افتاد و مقداری اسباب و اثاثیه کنار خانه ی مرد گذاشت. مرد فهمید که چند روز دیگر دیو می آید لذا در فکر چاره ای بود که چه کار کند. با هر کس که مشورت می کرد، به نتیجه ای دست نمی یافت. یکی می گفت: "خودت را پنهان کن"، یکی می گفت: "به قولت پایبند بمان"، یکی می گفت: "از اینجا فرار کن" ...

 بعد از چند روز دوباره طوفان شروع شد و این بار دیو آمد. مرد مجبور شد گسدک را به ازدواج دیو در بیاورد. بعد از اتمام عروسی، دیو گفت: "من زنم را با خودم می برم". مرد و زنش که انتظار چنین چیزی را نداشتند، با تضرع از دیو خواستند که از چنین کاری صرف نظر کند. دیو گفت: "نظر گسدک را بپرسید" از گسدک پرسیدند، او گفت: "من با همسرم می روم". مرد و زنش مجبور شدند به این کار رضایت بدهند و یک سگ و یک خروس همراه گسدک فرستادند. دیو و گسدک وقتی به منطقه ی دیوها رسیدند، دیو یکی از  زن های فامیل را موظف کرد که هر روز گسدک را به گردش ببرد و فقط از رفتن به سمت رودخانه خودداری کنند که اگر از این فرمان سرپیچی کنند، سزایشان مرگ است. گسدک و دوست جدیدش هر روز به گردش  می رفتند و با هم خیلی دوست شده بودند. روزی گسدک به دوستش گفت: "همه جاها تکراری شده، جای جدیدی نمانده که برویم"؟

دوستش گفت: "نه، به جز رودخانه..." گسدک گفت: "حالا دیو که نیست بیا برویم، زود برمی گردیم، کسی نمی فهمد". دوستش با اکراه قبول کرد.

رفتند و رفتند تا به رودخانه رسیدند ولی برخلاف دیگر رودخانه ها، آب رودخانه زرد بود. گسدک انگشت کوچکش را در آب فرو برد و وقتی آن را بیرون آورد، رنگش زرد شده بود و احساس می کرد سنگین شده است. هر کاری کردند نتوانستند رنگش را از بین ببرند ناچار به روستا برگشتند و گسدک انگشتش را با تبر قطع کرد و دستش را با پارچه ای بست.

وقتی که دیو به خانه آمد و دید که دست گسدک بسته است، پرسید: "چه شده است، چرا دستت را   بسته ای؟!" گسدک گفت: "به گردش رفته بودم، سُر خوردم و افتادم؛ سنگی از کوه غلت خورد و بر انگشتم افتاد و انگشتم را کند. دیو در حالی که عصبانی بود، از اتاق بیرون آمد و سنگ و کوه ها را مخاطب قرار داد و فریاد کشید: "کوه ها، سنگ ها، شما دست همسر مرا زخمی کرده اید؟" سنگ ها و کوه ها یک صدا جواب دادند: "ما چنین کاری انجام نداده ایم، از شمشیر بپرس شاید بداند". دیو دوباره فریاد کشید: "شمشیر! تو چنین کاری انجام داده ای؟" شمشیر در حالی که می لرزید، گفت: "من چنین کاری نکرده ام، از تبر بپرس" دیو تبر را مخاطب قرار داد و تبر در حالی که رنگ از چهره اش پریده بود گفت: "من چنین کاری انجام نداده ام. گسدک مرا گفت که انگشتم را جدا کن، من سر باز زدم، او خودش مرا بلند کرد و بر انگشتش زد و آن را جدا کرد. فقط می دانم انگشتش زرد شده بود"! دیو شصتش خبر دار شد که چه شده است. گسدک را صدا کرد و او را گفت: "سرپیچی از دستور... دروغ...، آماده ی مرگ شو". گسدک هر چه تضرع کرد، فایده ای نداشت. از دیو خواهش کرد که قبل از مرگ به او اجازه دهد به حمام برود. دیو با اکراه قبول کرد و گفت: "فقط زود بیا". گسدک قبلا با دوستش هماهنگ کرده بود. وارد حمام شد و از پنجره بیرون آمد و همراه دوستش و خروس سوار بر سگ شدند و به طرف منطقه ی خود رفتند. دیو هر چه منتظر ماند، از گسدک خبری نشد. وقتی وارد حمام شد دید گسدک فرار کرده است.

گسدک به منطقه ی خود رسید و جریان را برای خانواده اش تعریف کرد. پدرش پیش درویشی رفت و او طلسمی خواند و بر خانه ی آن ها دمید. دیو هر جا را گشت، نتوانست خانه ی آن ها را پیدا کند و آن ها سالیان سال در خوشی و شادی به سر بردند.

[ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, ] [ 14:9 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

ميرچاكر

  حدود چهارونیم قرن پیش، همایون شاه (937هجری /530 میلادی) دومین پادشاه سلسه گوركانیان هند از شیر شاه سوری سر سلسله دود مان افاغنه شكست می خورد. او پس از این شكست می گریزد و خود را به سیستان واز آنجا به اصفهان می رساند و به دربار شاه طهماسب صفوی پناهنده می شود. درسال951 هجری قمری شاه تهماسب اول در فرمانی به شاه قلی سلطان حاكم كرمان احمد خان شاملو حاكم سیستان دستور میدهد با كمك سران طوایف بلوچ كه در حاشیه مرزی هند و افغانستان ودر حوالی قند هار سكنی دارند، لشكر بزرگی فراهم آورد و به هندوستان حمله كنند. هدف از این حمله برگرداندن مجدد هما یون شاه به تاج و تختش در هندوستان است. بزرگترین طوایف در این دوره عبارتند از رند و لاشاری .

  سر كردگی طایفه رند به عهده ی میر چاكر خان و لاشاری به عهده میر گوهرام خان بوده است . با استناد به مآخذ موجود از این دوره، خواهر بزرگ میر چاكر خان و مادر بی بگر به نام باتری كه زن شجاع وشمشیرزن ماهری بوده است ، موٌفق می شود پادشاه دهلی را دستگیر كند وبه همایون شاه تحویل دهد . به پاس این خدمات است كه همایون شاه پس از جلوس مجدد بر تخت وتاج ، سر زمین های وسیع از مناطق سند ، بلو چستان و پنجاب را به سران دو طایفه رند و لاشاری می بخشد .

 طوایف رند ولاشاری سال ها در كمال صلح وصفا كنارهم ودر جوار سایر طوایف به زندگی  دام داری خود مشغول بوده اند ، تا این كه دو واقعه ،‌ كه  ذیلا شرح آنها خواهد گذشت ، ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌این صلح و صفای هم جواری را به خصومت مبدل می كند:

  بیوه زن دامدار و ثروتمندی به نام گوهر، كه در منطقه ای لاشاری ودر همسایگی سر كرده آنها میر گوهرام خان می زیسته است ، تقاضای ازدواج میر گوهرام خان  را رد می كند. اصرار زیاد میر گوهرام خان موجب می شود كه گوهر منطقه لاشا ری را ترك  به مناطق  طایفه رند كوچ می كند ودر آنجا نزد میر چاكر خان سردار این طایفه پناهنده میشود. رد تقاضا ی ازدواج از جانب گوهر و مهاجرت او به منطقه طایفه رند برای میر گوهرام خان به معنی اهانتی بزرگ تعبیر میشود. درست در همین زمان بین ریحان رند پسر میر چاكر خان و رامین لاشاری پسر میر گوهرام خان مسابقه اسب دوانی انجام می گیرد كه بدون نتیجه قطعی ، یعنی بدون پیروزی یكی از این دو ، به پایان می رسد. عدم موفقیت رامین لاشاری در این مسابقه او را به حدی ناراحت می كند كه در مراجعت به گله ی شتر های گوهر ، بیوه زن ثروتمند، حمله می كند و تعدادی از شتر های  نوزاد را به هلاكت می رساند .

   او در بر گشت به محل ساربان ، حتی ابا نكرده تمام ماجرا را برای  گوهر تعریف می كند. اما گوهر با توجه به عواقب وخیم این عمل ، به ساربان توصیه می كند ماجرا را كاملا مخفی نگهدارد و با كسی د رمیان نگذارد . با فرا رسیدن عید فطر ،میر چاكر خان به دیدار گوهر می آید. غروب به هنگام مراجعت گله از چراگاه ، ناگهان پستان های پر از شیر ماده شتر ها توجه میر چاكر خان را جلب می كند و علت آن را از گوهر جویا می شود . گوهر سعی می كند واقعیت را پنهان ساخته هلاكت شتر های نوزاد را به حیوانات وحشی نسبت می دهد، معهذا میر چاكر خان كه خود دامدار و فردی با تجربه است ، به اظهارات گوهر مضنون می شود و در نتیجه ساربان را احضار و با تهدید و ارعاب بالاخره به حقیقت ماجرا پی می برد. میر چاكر خان به منظور انتقام جویی به نهصد تن از بهترین سوراكاران خود به گله شتر های میر گوهرام خان حمله می كند و كلیه ی شتر های گله را به هلاكت می رساند.

  دو دست ساربان گله را نیز قطع می كند و او را با دست های قطع شده به میر گوهرام خان تحویل می دهد. از این جا است كه جنگ های خونینی بین دو طایفه ی رند و لاشاری شروع می شود . در این جنگ ها كه سی سال به طول می انجامد گاهی طایفه رند و گاهی طایفه لاشاری پیروز می شود . معروف ترین آنها جنگ نلی است كه پیروزی میر گوهرام خان را در پی دارد .

[ پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, ] [ 15:7 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

هانل

 هانل گجری
در سرزمینی دور دست مردی به همراه همسرش زندگی می کرد . آنهاعشق و علاقه زیادی به همدیگر داشتند .
روزی مرد نگاهی به میخ کوبیده به دیوار که سواس(1) هایش آویزان بود انداخت و رو به همسرش گفت : « اگر روزی من از این دنیا رفتم و قبل از آن خداوند به ما فرزندی داد ، موقعی که فرزندمان قدش به آن میخ رسید ازدواج کن . »
روزی دیگر زن نیز با نگاهی به میخی که دستونک(2) هایش به آن آویزان بود رو به مرد گفت : « اگر من نیز پیش از تو از این دنیا رخت بر بستم و فرزندمان قدش به آن میخ رسید تو نیز می توانی ازدواج کنی »
زمان گذشت و گذشت تا اینکه زن حامله شد . آن روز مرد به دنبال دینبوگ (3) رفت و رفتنش طول کشید ؛ آن روز بچه به دنیا آمد ولی تنها بچه سالم بود و مادر از دنیا رفت .
پدر اسم دخترش را هانُل گذاشت .
هانُل هر روز بزرگ و بزرگتر می شد و زندگی خوبی با پدرش داشت ، تا اینکه پای زن بیوه ای که تازه همسایه شان شده بود به خانه شان باز شد . و سعی داشت تا مهرش را در دل هانُل و پدرش قرار دهد . هانُل نیز چون مادر نداشت و کمبود محبت مادرانه در خود احساس می کرد و می دید که آن زن با دو دخترش چقدر با مهربانی رفتار می کند و از آن زن که فقط مهربانی اش را دیده بود خوشش آمد . زن نیز به هانُل اصرار می کرد که اگر پدرش با او ازدواج کند او را از دخترانش بیشتر دوست خواهد داشت .
اما پدر تا این حرفها را از زبان هانُل شنید به یاد آن میخ و دستونک های همسرش افتاد و داستان میخ و دستونک های مادرش را برایش تعریف کرد . هانُل هم بیش از پیش اصرار می کرد . تا اینکه زن بیوه قضیه میخ را فهمید و با نیرنگ میخ را از جایش درآورد و پایین تر کوباند . روزی هانُل قد خود را با میخ مقایسه می کرد متوجه شد که قدش با میخ برابری می کند . پدر نیز از اینکه دخترش بزرگ شده و دینش را به همسرش ادا کرده خوشحال شد . و این باعث شد تا با آن زن ازدواج کند و برای هانُل مادر و خواهرانی ناتنی بیآورد .
اما نامادری بعد از اینکه به مقصدش رسیده بود چهره واقعی خود را نشان داد . از آن روز آزار و اذیتش را نسبت به هانُل شروع کرد و روزهای بد نیز به همراه داشت . طوری که وقتی آردها را الک می کرد و نان هایی که از آردهای الک شده می پخت به دختران خود و پس مانده ها را به هانُل می داد.
هانُل روز به روز ضعیف تر می شد . پدر هم حواسش آنقدر مشغول کارش بود که متوجه این چیزها نمی شد .روزی هانل از خانه خارج شد تا در کوی و برزن قدم بزند . مرد سفید پوشی که از آنجا می گذشت رو به هانل کرد و گفت : « سلام دخترجان ... تو با این زیبایی ... حیف نیست ضعیف و نحیف باشی ... ؟ » هانُل نیز داستان خود و نامادری اش را برای مرد تعریف کرد . مرد سفیدپوش با شنیدن این حرف ها ناراحت شد و یک ماهی از شالش درآورد و به هانُل داد و گفت : « در ته آن باغ چشمه ای وجود دارد ماهی را به آن چشمه بیانداز بعد از اینکه ماهی زنده شد ورد ( زرُو ماهی زرُو ماهی – گُشنَگان مرتگ اَنت پَه بَت ءُ ماهی ) را بخوان ، آنوقت برایت غذاهای رنگین حاضر می شود .
هانُل به پای چشمه رسید ماهی را به آب انداخت ماهی زنده شد و تا ورد را خواند برایش سفره ای با غذاهای رنگین نمایان شد .
هانُل کم کم جان گرفت و هر روز بر سر چشمه می آمد . اما از نامادری اش می ترسید که اگر خبردار شود باز هم حیله ای دیگر بکار می گیرد .
نامادری نیز از اینکه هانُل کم کم دارد بهتر می شود مشکوک شد و فکری دیگر در سر پروراند . یکی از روزها که هانُل می خواست بر سرچشمه برود یکی از دخترانش را با او فرستاد هانُل به همراه دخترک بر سر چشمه رفت و ورد را خواند ؛ دخترک از آن همه غذاهای رنیگن شگفت زده شده بود . حتی نام آن غذاها را نمی دانست . دخترک در حالی که غذا می خورد در گومتان(4) و بین موهایش پنهان می کرد . اما هانُل که متوجه بود که خواهر ناتنی اش چکار می کند سر دخترک را روی پایش گذاشت و برایش لالایی خواند تا اینکه خوابش برد ، و در گومتان و بین موهایش به جای غذاهایی که پنهان کرده بود پهن گذاشت .
وقتی به خانه برگشتند دخترک پیش مادرش رفت اما وقتی دست در گومتان و موهایش کرد متوجه شد که فقط پهن گوسفند می بیند . مادر با عصبانیت تصمیم گرفت تا دختر دیگر را بفرستد . او نیز با هانل بر سر چشمه رفت و مثل خواهرش غذاها را در گومتان و بین موهایش پنهان کرد . اما او نخوابید و خود را بیدار نگه داشت . و وقتی به خانه رسید غذاها را نشان داد . نامادری با عصبانیت بر سر چشمه رفت . اما هرچه ورد را خواند فایده ای ندارد . بخاطر همین تصمیم به کشتن ماهی گرفت و رخت هایی را که همراه خودش آورده بود را با آب آن چشمه شست تا ماهی بمیرد .
هانُل روز بعد که بر سر چشمه رفت با مرگ ماهی رو به رو شد و باز هم روزهای بد برایش آغاز شدند .
تا اینکه روزی پدر خواست به سفر برود هرکدام از دخترهایش هدیه و سوغاتی خواستند اما هانُل گفت : « من فقط یه گوساله کوچک می خواهم ، اما اگر در سفرت فراموش کردی ... زنبوری بر روی صورتت می نشیند و تو را نیش می زند . »
پدر در سفر برای دو دختر هدیه هایی را که خواسته بودند خرید ، اما گوساله هانُل را فراموش کرد . اما همانطور که هانُل گفته بود زنبوری او را نیش زد . پدر به یاد حرف هانُل افتاد .
وقتی پدر برگشت ، هانُل با دیدن گوساله خیلی خوشحال شد . چون هم بازی خوبی برای خود پیدا کرد . هر روز برای گوساله اش علف می آورد و گوساله روز به روز بزرگتر می شد . 
اما نامادری خوشحالی هانُل را نمی توانست تحمل کند بخاطر همین حیله دیگری بکار برد و چند روزی خود را در بستر بیماری انداخت البته قبل از آن پیش طبیب رفته و به او گفته بود که اگر برای درمان پیش او آمدند بگوید گوساله ای را برایش بکشند و کباب کنند آن هم گوساله ای که مال هانُل است .
طبیب هم روزی که پدر پیشش برای درمان آمده بود تمام حرف هایی را که نامادری گفته بود را به او گفت .
وقتی هانُل از قضیه با خبر شد خیلی ناراحت شد و چون پدرش را خیلی دوست داشت هیچ چیز نگفت . و با چشمانی گریان پیش گوساله اش رفت . آنقدر گریه کرد که گوساله به حرف درآمد و به هانل گفت : « پس از کشتن و کباب کردن من چیزی از من نخور و فقط استخوان های من را جمع کن و در همین طویله چال کن و بعد از هفت روز بیا جایی را که استخوان ها را چال کرده را بکن آنوقت حقیقت روشن می شود . »
گوساله را کشتند و برای نامادری کباب کردند . هانل غمگین و ناراحت در حالی چشمانش پر از اشک بود استخوان های گوساله را خورده و ریخته بودند را جمع می کرد و طبق گفته گوساله در طویله چال کرد .
پس از هفت روز که به سراغ آنها آمد و آنجا را کند ، یکدفعه دهانش از تعجب باز ماند و چشمانش از حدقه درآمد در آن جا جواهرات و لباس های زیبا و کفش های طلایی بود .
لباس ها را به تن و کفش ها را که به پا کرد متوجه شد که چقدر زیبا شده است . از خانه که از خانه آمد بیرون مردم با دیدنش شگفت زده شدند طوری که تنها چیزی را که می توانستند ببینند هانُل بود .
اتفاقاً آن روز شاهزاده جوان آن سرزمین سوار بر اسب برای گردش و سرکشی به مردم و سرزمینش آمد بود و از آنجا می گذشت .
اما هانُل که قدم بر قدیم می گذاشت و لباس های زیبایش را می دید که چقدر زیبا هستند متوجه نامادری اش شده بود که از دور نمایان بود سریع از آنجا دور شد ، آنقدر عجله داشت که نتوانست لنگه کفشش را که از پایش جدا شده و افتاده بود را بردارد . و فوراً لباس هایش را همانجایی که برداشته بود چال کرد.
شاهزاده همانطور که از کوچه های آنجا می گذشت چشمش به کفش طلایی افتاد . با دیدن کفش احساسی در شاهزاده بوجود آمد و همین باعث شد تا به مردم اعلام کند که اگر در این سرزمین دختری پیدا شود و لنگه کفش اندازه پایش باشد با او ازدواج خواهد کرد .
همه مردم از تمام نقاط دخترانشان را برای امتحان کردن کفش آورده بودند . نامادری نیز دو دخترش را آورده بود اما هیچکدام نتوانستند موفق شوند . تا اینکه هانُل که نمی دانست آنجا چه خبر است به دنبال نامادری و خواهران ناتنی اش آمده بود . تا اینکه یکی از درباریان هانُل را دیده و به شاهزاده خبرداد و شاهزاده دستور داد تا هانل نیز لنگه کفش را امتحان کند . چشمان همه از حدقه در آمد چون انگار این کفش را برای پای هانل دوخته بودند . و شاهزاده نیز با دیدن هانُل دستور داد تا مقدمات جشن عروسی را برگزار کنند .
نامادری از عصبانیت نمی توانست خود را کنترل کند و گفت : « من مادر این دختر هستم و نمی گذارم کسی موهایش را آرایش و شانه کند و من خود دخترم را آماده می کنم. » اما باز هم نیرنگی دیگر ...
شب که هانُل سر بر بالین گذاشت احساس کرد که درد سوزناکی در سرش احساس کرد . شاهزاده خوب موهایش نگاه کرد متوجه شد که موهای هانُل را با سوزن بافته اند و می دانست که این نیرنگ نامادری است . دستور داد تا نامادری و دخترانش را آن سرزمین بیرون کنند تا دیگر گزندشان به هانُل نرسد .
هانُل و شاهزاده زندگی خوشی را آغاز کردند .
-------------
1- سُواس : کفش هایی که با برگ درخت نخل بافته می شود و مخصوص سرزمین بلوچستان . 
2- دستونک : دستبند 
3- دینبوگ : ماما 
4- گومتان: جیب ، که فقط به جیب لباس زنان بلوچ می گویند

[ پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, ] [ 15:4 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

داستان و افسانه هاي بلوچي از دانشجو هاي دانشگاه سيستان و بلوچستان

 مرد در حالی که از خوشحالی نیم خیز شده بود، گفت: "بگو... بگو..."

پیرزن در حالی که غروب آفتاب را نشان می داد، گفت: "این راه را مستقیم می روی تا به جنگل برسی. داخل جنگل سرو کهن سالی وجود دارد که دیوی در سایه ی آن خوابیده است. فقط اجازه داری دو بار   شاخه های درخت را تکان دهی که با هر بار تکان دادن، از  آن ها گِسّد می ریزد ولی اگر سه بار تکان دادی، دیو از خواب بیدار میشود و تو را به بند می افکند".

مرد در حالی که سرش را به نشانه ی تأیید تکان   می داد و مرتب تشکر می کرد، از پیرزن جدا شد و به سمت جنگل روانه شد. رفت و رفت تا به جنگل رسید و وارد جنگل شد. درخت سرو از دور نمایان گشت. نزدیک و نزدیک تر رفت. دید دیوی زیر سایه ی درخت خوابیده است. کمی ترسید. جلوتر رفت و  شاخه ای را گرفت و تکان داد. مقداری گِسّد بر زمین ریخت. دوباره شاخه را تکان داد باز تعدادی گسد روی زمین پخش شد. مرد نشست و آن ها را جمع کرد. بلند شد و می خواست برود. دوباره برگشت و برای بار سوم شاخه را به دست گرفت و تکان داد. شماری گسد بر زمین پخش شدند. مرد هنوز کاملا ننشسته بود که دیو در حالی که خمیازه می کشید، از خواب بلند شد و با یک خیز، گردن مرد را گرفت و به درخت چسباند. مرد در حالی که داشت از ترس قالب تهی می کرد، به التماس افتاد و از دیو تقاضای عفو کرد. دیو در حالی که میغرید، گفت: "چه می خواهی...  آدمیزاد... آدمیزاد...!".

مرد در حالی که مدام تقاضای بخشش می کرد، ما وقع را برای دیو تعریف کرد. دیو در حالی که قهقهه می زد، گفت: " گسد... گسد...، به شرطی رهایت می کنم که گسد را به ازدواج من در بیاوری" مرد اندکی تأمل کرد و با خود گفت: "این دیو که نمی تواند ما را پیدا کند؛ حالا یک بله می گویم و خودم را آزاد می کنم" مرد گفت: "خوب... باشد... قبول". دیو گفت: "قبل از این که من بیایم، طوفانی می آید که اسباب و اثاثیه ی مرا با خود می آورد و بعد از چند روز دوباره طوفانی می آید که این بار خودم می آیم".

مرد و دیو از هم خداحافظی کردند و مرد به سمت منطقه ی خود رفت. بعد از چند روز که به خانه رسید، سوغاتی های بچه ها را داد و برای زنش آنچه را که اتفاق افتاده بود، تعریف کرد. زنش در حالی که می خندید گفت: "دیو از کجا می تواند ما را پیدا کند". چندین سال گذشت و از دیو خبری نشد تا این که طوفانی به راه افتاد و مقداری اسباب و اثاثیه کنار خانه ی مرد گذاشت. مرد فهمید که چند روز دیگر دیو می آید لذا در فکر چاره ای بود که چه کار کند. با هر کس که مشورت می کرد، به نتیجه ای دست نمییافت. یکی می گفت: "خودت را پنهان کن"، یکی می گفت: "به قولت پایبند بمان"، یکی می گفت: "از اینجا فرار کن" ...

 بعد از چند روز دوباره طوفان شروع شد و این بار دیو آمد. مرد مجبور شد گسدک را به ازدواج دیو در بیاورد. بعد از اتمام عروسی، دیو گفت: "من زنم را با خودم میبرم". مرد و زنش که انتظار چنین چیزی را نداشتند، با تضرع از دیو خواستند که از چنین کاری صرف نظر کند. دیو گفت: "نظر گسدک را بپرسید" از گسدک پرسیدند، او گفت: "من با همسرم می روم". مرد و زنش مجبور شدند به این کار رضایت بدهند و یک سگ و یک خروس همراه گسدک فرستادند. دیو و گسدک وقتی به منطقه ی دیوها رسیدند، دیو یکی از  زن های فامیل را موظف کرد که هر روز گسدک را به گردش ببرد و فقط از رفتن به سمت رودخانه خودداری کنند که اگر از این فرمان سرپیچی کنند، سزایشان مرگ است. گسدک و دوست جدیدش هر روز به گردش  می رفتند و با هم خیلی دوست شده بودند. روزی گسدک به دوستش گفت: "همه جاها تکراری شده، جای جدیدی نمانده که برویم"؟

دوستش گفت: "نه، به جز رودخانه..." گسدک گفت: "حالا دیو که نیست بیا برویم، زود برمی گردیم، کسی نمی فهمد". دوستش با اکراه قبول کرد.

رفتند و رفتند تا به رودخانه رسیدند ولی برخلاف دیگر رودخانه ها، آب رودخانه زرد بود. گسدک انگشت کوچکش را در آب فرو برد و وقتی آن را بیرون آورد، رنگش زرد شده بود و احساس می کرد سنگین شده است. هر کاری کردند نتوانستند رنگش را از بین ببرند ناچار به روستا برگشتند و گسدک انگشتش را با تبر قطع کرد و دستش را با پارچه ای بست.

وقتی که دیو به خانه آمد و دید که دست گسدک بسته است، پرسید: "چه شده است، چرا دستت را   بسته ای؟!" گسدک گفت: "به گردش رفته بودم، سُر خوردم و افتادم؛ سنگی از کوه غلت خورد و بر انگشتم افتاد و انگشتم را کند. دیو در حالی که عصبانی بود، از اتاق بیرون آمد و سنگ و کوه ها را مخاطب قرار داد و فریاد کشید: "کوه ها، سنگ ها، شما دست همسر مرا زخمی کرده اید؟" سنگ ها و کوه ها یک صدا جواب دادند: "ما چنین کاری انجام نداده ایم، از شمشیر بپرس شاید بداند". دیو دوباره فریاد کشید: "شمشیر! تو چنین کاری انجام داده ای؟" شمشیر در حالی که می لرزید، گفت: "من چنین کاری نکرده ام، از تبر بپرس" دیو تبر را مخاطب قرار داد و تبر در حالی که رنگ از چهره اش پریده بود گفت: "من چنین کاری انجام نداده ام. گسدک مرا گفت که انگشتم را جدا کن، من سر باز زدم، او خودش مرا بلند کرد و بر انگشتش زد و آن را جدا کرد. فقط می دانم انگشتش زرد شده بود"! دیو شصتش خبر دار شد که چه شده است. گسدک را صدا کرد و او را گفت: "سرپیچی از دستور... دروغ...، آماده ی مرگ شو". گسدک هر چه تضرع کرد، فایده ای نداشت. از دیو خواهش کرد که قبل از مرگ به او اجازه دهد به حمام برود. دیو با اکراه قبول کرد و گفت: "فقط زود بیا". گسدک قبلا با دوستش هماهنگ کرده بود. وارد حمام شد و از پنجره بیرون آمد و همراه دوستش و خروس سوار بر سگ شدند و به طرف منطقه ی خود رفتند. دیو هر چه منتظر ماند، از گسدک خبری نشد. وقتی وارد حمام شد دید گسدک فرار کرده است.

گسدک به منطقه ی خود رسید و جریان را برای خانواده اش تعریف کرد. پدرش پیش درویشی رفت و او طلسمی خواند و بر خانه ی آن ها دمید. دیو هر جا را گشت، نتوانست خانه ی آن ها را پیدا کند و آن ها سالیان سال در خوشی و شادی به سر بردند.

[ پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, ] [ 14:58 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

داستان غم گين

 

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می‌کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف‌های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند.

.

متن کامل داستان در ادامه مطلب…از دست ندید


در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

[ پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, ] [ 14:51 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

داستان غمگين واقعي

 داستان غمگین اما واقعی!

شهریور 1381 بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردن دخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به خاطر این غرور 3 سال توی غم عشق دختر همسایمون سوختم و با اینکه می دونستم اونم منو می خوادولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه نفر دیگه نشست . شاید اسم این غرور دیونگی باشه . اما این من بودم . من ...

بالاخره بعد از چند سال از آخر 21 شهریور با یه دختر مظلوم و معصوم و قد کوتاه آشنا شدم . اونقدر دوستش داشتم که وقتی براش خواستگار اومده بود و من اول بخاطر مشکلات مالی و خانوادگی می دونستم نمی تونم فعلا بگیرمش جواب رد بهش دادم نتونستم دوریش رو تحمل کنم یک ماه مونده به عقدش بهش گفتم که می خوامش . اما ای کاش می فهمیدم که جواب مثبتی که بهم داد از ته دل نبود بلکه از روی احساسات مقطعیش بود . احساسی که نیمی از اون در گرو اون یکی رقیب بود . رقیبی که بعد از بهم خوردن قرارشون افسردگی گرفت . اما چه میشه کرد ؟ منم این وسط عاشق بودم و تقصیری نداشتم .

ماهها با هم خاطرات گوناگونی داشتیم . خاطرات خوب و شیرین . خنده و دعوا . قهر و آشتی . منت کشی نوبتی و ...

قرار ملاقات ساعت هفت و نیم صبح . از قدم زدن توی آفتاب گرم تابستوت تا قدو زدن توی برف و سوز و سرما و بعد هم باز گرما .

به یاد می یارم اون زمانیکه به علت بیماری قلبیش توی بیمارستان بود و من در شهر دیگه غمگین و نگران . انگار که واقعا قلب من درد می کرد . به یاد می یارم که بعد از چند وقت که ازش خبر نداشتم وقتی باهش صحبت می کردم ازروی ضعف و ناتوانی نفسش به شماره افتاده بود و باز هم به یاد می یارم زمانیکه روز اولی که دیدمش از شدت معصومیت صداش می لرزید . آخه اون مقام چهارم قرائت قرآن رو توی کل کشور در مقطع سنی دبیرستان رو به یدک می کشید . اما مگه میشه که همچین آدمی همچون آدمی بشه . چی شد که اون شد ؟ زمانیکه من برای تحصیل توی شهرستان بودم به اون چه گذشت که معصومیتش رو باد به باد تبدیل کرد ؟

364 روز از آشناییمون گذشت که یک روز با هم قرار کوتاهی رو گذاشتیم . آخه اون اونروز از کتابخانه حرم مشهد می یومد و من هم تازه 24 ساعت نبود که از شهرستان اومده بودم . چقدر اون روز هوا گرم بود . از همون اول که دیدمش احساس کردم که حالش دگرگون شده . صورتش قرمز بود . بعد از مدت کوتاهی توی کوچه پس کوچه ها بودیم که باز قلبش گرفت . انگار که قلب من گرفت . اون نمی تونست راه بره . ما خیلی از حرم دور شده بودیم . بهش گفتم بذار ببرمت خونتون . اما گفت که وسایلام توی کتابخانه هست و اگه این طور برم خونه بهم شک می کنند . به ناچار و به سختی بردمش کتابخانه . یکی از دوستاش گفت که شما ببریدش برون تا هوا بخوره . چقدر اون روز گرم بود نمی تونستم تنهاش بذارم . گفتم ببرمش توی خود حرم تا یه جایی خنک گیر بیاریم بشینیم تا حالش خوب بشه . همین طور که توی حرم نشسته بودیم و داشتیم برای زندگی آیندمون نقشه می ریختم و از راه و روش عشق و زندگی براش می گفتم یه وقت نگاش کرد و دیدم اشک توی چشمای درشتش حلقه زده و داره منو نگاه می کنه .

بالاخره اون چیزی ک نباید میشد شد و تند باد زندگی اونو از من گرفت . اون توی این تند باد خیلی زود تسلیم شد و خودش رو باخت . اما من هنوزم با اینکه پشتم از غه این تند باد خم شده و بعضی از موهام سفید اما هنوزم مثل کوه دارم مقاومت می کنم .

چند تا از خادم ها به ما شک کردن و مارو تحویل نگهبانی حرم دادند . خیلی نامرد بودن . خیلی . تا دنیا دنیاست نفرین هاشم از اونا بر نمی گرده . نگهبانی حرم رو چند تا از مامورای نیروی حق کش انتظامی تشکیل داده بودند . وقتی که داشتیم به سمت نگهبانی می رفتیم من آروم به یکی از اون خادما گفتم الان که داریم با هم می ریم با من هر کاری خواستید بکنید مسئله ای نیست ولی به این دختر کاری نداشته باشید آخه اون ناراحتی قلبی داره . می دونید اون خادم چی گفت ؟ الان که می خوام بگم جگرم داره می سوزه . گفت که به ما چه ؟ مرد م که مرد . کی به ما کار داره ؟

وقتی رفتیم توی نگهبانی اونجا چند تا درجه دار و یه لباس شخصی بود . اون لباس شخصی در حال بازجویی از یه نفر دیگه بود . بی چاره اون آدم . معلوم نبود چی کار کرده بود که همچین زده بودنش که مرد به اون بزرگی داشت گریه می کرد و التماس می کرد . هر چی بود که زوار بود و غریب . بنازم به این زوار پرستی . اینه اون زوار دوستی مشهدی ها . اینه اون همه توصیه در مورد خوش رفتاری با زوار امام رضا ...

وقتی اون لباس شخصی موضوع رو فهمید من و اون و از هم جدا کرد . اونو فرستادند توی یه اتاق دیگه . یه مامور هم رفتش توی اون اتاق . نفهمیدم باهش چی کار کردند که به 2 دقیقه نرسید که صدای گریش بلند شد . به من که جز خدا از هیچ کس نمی ترسم و مثل کوه جلوی اونا ایستاده بودم گفتند که برم توی بازداشتگاه .

اینجاش خیلی جالبه . میگن بابای امام رضا توی یکی از زندانهای تاریک بنی عباس به شهادت رسید . اما آیا خود امام رضا می دونه که توی یکی از گوشه های صحنش یه زندان ساختند که سلول سلول هست و هر سلولش اونقدر کوچیک که نمی تونی پات رو توش دراز کنی . اونقدر تارک . اونقدر بد بو که لکه های خون روی موزاییکاش خشک شده .

من رو فرستادند توی یکی از اون سلول ها . توی این مدت زنگ زدند به باباش . باباش اومد و منو از زندان اوردن بیرون . از من پرسیدند حالا چه نسبتی با هم داری ؟ همون جواب قبلی نامزدیم . باباش ناراحت شد و اون لباس شخصی اولین سیلی رو زد . باباش می خواست به طرف من حمله ور بشه اما اونا جلوش رو گرفتند . می دونید چرا ؟ چون می خواستند خودشون با کتک زدن من حال کنند .

منو دوباره فرستادند توی سلول . جایی که هیچ شاهدی نباشه جز خدا . فکر کنم اونجا امام رضا هم نبود . شاید هم بود و به اونا القا می کرد که منو چهار ساعت مثل یه سگ بزنند . مثل یه سگ . بعد از دقایقی از اومدن باباش با یه تعهد ساده دختر و پدر رو فرستادند رفت . اما منو مثل یه سگ می زدند . به خدا دروغ یست اینو که بگم که چنان سیلی هایی رو به من می زدند که گویی توی اون زندان تاریک فلاش دوربین رو توی چشمام می زدند . موهام رو می کشیدند . کمر بندم رو باز کردند و با همون کمر بند منو می زدند . تازه یه نیروی کمکی هم اوردند . یه سرباز اوردند که با پوتینش بزنه توی کمرم . اما توی این چهار ساعت هرگز سرتسلیم در مقابل اونا پایین نیووردم . چون خودم رو بی گناه می دونستم . مگه گناه من جز عشق پاکم چیزه دیگه ای بود . تقصیر من چی بود که اون روز قلبش درد گرفت و من مریض به حرم اوردم . همه مریض میارن حرم تا شفا پیدا کنه نه اینکه بزننش .

هنوز هم یزیدیان هستند . اونجایی که من آی بخوام و اونا با کتک منو سیراب کنند . پس کی برای مصیبت من گریه کنه .

بعد از اون همه کتک با انگشت نگاری آزادم کردند . مثل اینکه من دزدی کردم . شاید هم تروریست باشم .

با بدنی خسته به خونه رفتم و موضوع رو برای خانواده تعریف کردم و به اونا گفتم که حالا که همه چی لو رفته بریم خواستگاری تا همه چیز آبرومندانه تموم بشه . اما پدر مغرور من به این وصلت به خاطر همون مسائل سنتی ( برادر بزرگ اول داماد بشه - سربازی رو تموم کن - درست رو تموم کن - شغل گیر بیار و هزارتا چیز آشغال دیگه ) رضایت نداد .

می دونستم که حالا اون تحت کنترل هست . از طریق دوستاش ازش خبر می گرفتم . دوستش یه بار از خونه اونا زنگ زد و گفت آزاده میگه دیگه حاضر به ادامه این رابطه نیست . اما من باور نمی کردم . فکر می کردم به خاطر فشار خانواده مجبور به گفتن این مطلب هست . اصلا از کجا معلوم که اون این حرف رو زده باشه ؟ بیست روزی گذشت و برای اولین بار بعد از این مدت زنگ زدم خونشون . خودش گوشی رو برداشت ولی تا صدای منو شنید فورا قطع کرد . با خودم گفتم حتما موقعیت نداره . از اون به بعد هفته ای یکبار زنگ می زدم خونش و تا صدام رو می شنید قطع می کرد و من هنوز با همون خیال خام . بعد از مدتی وقتی زنگ می زدم خونش تا گوشی رو بر می داشت بلافاصله می گفتم یه زنگ به من بزن و اون قطع می کرد . از آخر اواسط تابستون که من زندگی رو مثل یک مرده متحرک می گذروندم و شب رو به روز و روز و به شب با غم و غصه جدانشدنی به هم می دوختم یه روز زنگ زد . بهش گفتم که دلم برات تنگ شده و هزار تا چیز دیگه . اما این آزاده دیگه اون آزاده نبود . گفت دیگه حاضر نیست رابطه ای حتی از طریق واسطه با من داشته باشه . باز هم من در خیال اینکه تحت فشار خانواده است باور نمی کردم . کلا سه ماه کارم ریختن اشک و آه و ماتم و فکرو تنهایی بود و هفته ای یکبارهم زنگ زدن به او و قطع کردن تلفن از سوی او ... آه چقد روز های سختی بود

بعد از گذشت سه و یا چهار ماه با همین منوال از آخر در اوایل پاییز تونستم با توسل به سماجت های چند ماهم با اون دوباره رابطه تلفنی برقرار کنم . چون ترم آخر دانشگام بود نمی تونستم زیاد بیام مشهد و از شهرستان ساعت ها با او صحبت می کردم تا او را به سمت خودم دوباره علاقمند کنم . اما انگار واقعا من برای او مرده بودم . مثل یه سنگ شده بود . خشک و سد و بی روح . اونقدر که بعضی وقتها عصبی میشدم و انگار که او همینو می خواست سریع قهر می کرد و من باید یک هفته منت کشی می کردم و او گوشی رو قطع کنه تا باز دوباره با من حرف بزنه . اما باز هم خشک و سرد و بی روح . تویاین مدتی که به همین منوال می گذشت خیلی وقت ها بود که زنگ می زدم خونشون و خط اونا ساعت ها مشغول بود و باتوجه به شناختی که از او داشتم می دونستم که با دوستاش طولانی صحبت نمی کرد . پس چرا گوشی مشغول بود ؟ یه چیزایی به ذهنم می رسید . انگار داشت بوی خیانت به مشام می رسید . اما نمی خواستم قبول کنم . اخه باورم نمی شد . نمی خواستم باور کنم . توی اون مدت بعد از اون دوران چند ماهه هجران جفایی که به من می کرد بیشتر زجرم می داد . من پشت گوشی حتی التماس و گریه کردم اما اون ... آه ... اون به گریه های من می خندید .

می گفتم آزاده با من این کار رو نکن . من به خاطر قلب تو 4 ساعت زیر دست و پا کتک خوردم . می دونید چی می گفت ؟ می گفت تو بخاطر بلبل زبونی های خودت کتک خوردی . تازه اولش هم باور نمی کرد .

بهش گفتم حرف دلت رو بزن ببینم قضیه چیه ؟ گفت که از اول مهر با همون خواستگار اولیه رابطه پنهانی بر قرار کردن وبا این حرفش دل منو آتیش زد .

بهش گفتم آزاده تو قدر منو وقتی می فهمی که دیگه من نیستم . اون وقت برای بازگشت تو خیلی دیر شده . بهش گفتم نذار نفرینت کنم که نفرین عشق زندگیت رو آتیش میده . ولی اون می خندید و از آخر هم بعد ز چند بار قهر اون و من کشی های من یکبار برای همیشه این منت کشی طول کشید و دیگه جواب تلفن هام رو نداد تا اینکه منو از خودش نا امید و رنجور و دلشکسته کرد . اون برای همیشه رفت و منو با دنیایی از غم و اندوه تنها گذاشت .

وفا کردم و جز جفا ندیدم ----- از دست اون من چه ها کشیدم

از آخر آه آتشین من از سینه برخاست و بدرقه این جدایی گشت . نمی دونم این نفرین با اون چه کرد که بعد از چند ماه به من زنگ زد و گفت از کرده اش پشیمونه و داره چوبش رو می خوره . ولی افسوس که مطابق مرام من وقتی مهر کسی به سختی از خونه دل من بره بیرون جاش جز نفرت و کینه چیز دیگه ای نمیشینه . در نتیجه من هم با اون همون کاری رو کردم که اون با من کرد . تلفن هاش رو قطع می کردم واز صفحه زندگیم برای همیشه خطش زدم . اما ظلم و ستمی که توی این جریان به من روا داشته شد هنوزم که هنوزه منو می سوزونه و من با خاطرات کهنه اون آزاده می سوزم و می سازم . بطوریکه برای تسکین دردهایم دیگه به سراغ دلم نمیرم . دلم رو یه جایی از خاطراتم دفن کردم .

اما توی این مصیبت مصیبتی که از همه بیشتر منو سوزوند کتک خوردن توی حرم امام رضا بود . این مصیبت رو دیگه با دفن دلم هم نمی تونم از یاد ببرم و هر از چند گاهی دل منو تا آخر می سوزونه و خاکستر می کنه .

آخه من بیگناه کتک خوردم . آخه داد منو امام رضا نستاند . منی که هرشب شهادت امام رضا از بچه گیم شله زرد بین اهالی تقسیم می کردم . منی که به یاد پهلوی شکسته مادرش خون گریه می کنم . به خاطر پهلوی شکسته مادرم . آخه منم سیدم . یه سید مثل جدم خونین جگر .

شنیده بودم که یه روز یه جونی داشته توی حرم امام رضا چشم چرونی میکرده یه نفر اون جون رو سیلی میزنه و شب از شدت دست درد به خودش می غلطیده تا اینکه می فهمه به خاطر چی بوده و از اون جون حلالیت می طلبه و دستش خوب میشه .

یه جای دیگه شنیدم که در زمان های قدیم یه مستی همیشه میومده توی حرم و برای زوارها مزاحمت درست می کرده و مردم از این بابت خیلی شکایت پیش صاحب اونجا می بردند تا اینکه یه دفعه که اون آدم مست می یاد توی حرم یه صاعقه بهش می خوره و می میره . شب یه نفر خواب امام رضا رو می بینه که داشته از اما بابت مجازات اون مرد تشکر میکرده . امام رضا به اون مرد میگه اگه به من بود اگه هزار بار دیگه هم می یومد توی حرم باهش کاری نداشتم ولی اون روز که بهش صاعقه خورد حضرت عباس اومده بود زیارتم و با مشاهده این بی احترای طاقت نیاورد و اون آدم رو مجازات کرد .

حالا من می خوام بپرسم که آیا من گناهم خیلی بیشتر از اون آدم مست بوده که داد من ستانده نشد و اون آدما به مجازات خودشون نرسیدن ؟ من براش یه جواب دو حالته دارم . یکی اینکه همه این روایات دروغ هست و این دنیا حسابی نداره اما اگه این حالت اشتباهه پس حتما حالت دوم درسته که من لیاقت ندارم . خب پس منی که لیاقت ندارم داد من ستانده بشه . پس منی که از اون آدما کثیف تر هستم . پس حتما خود امام رضا راضی بوده که من این طور کتک بخورم . پس من از اون دستگاه نور رانده شدم و حق بردن بدن ناپاک خودم رو به اونجا ندارم . برای همین از اون روز که اون اتفاق توی حرم برام افتاد دیگه به حرم نرفتم و تا خودش اونایی که منو این جور زدند رو مجازات نکنه و خودش به من اجازه ورود نده دیگه به حرم نرفتم و نمیرم.

خیلی ناراحت کننده بود

[ پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, ] [ 14:50 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

جمللات يه دوست گرامي

 دوست خوبم : من هم ميدانم در اين زمانه جفا موج مي زند ، كينه بيداد مي كند و عشق اسير دستهاي رياست . غمها وسيع ، اندوه بي پايان ، ولي نازنين تو رهايي را پيشه كن ، تو بمان و تو زندگي كن ، شوق زيستن نياز توست ، نياز به بودن ، نياز به عشق و رويا ، جدول زندگي مال توست و پاسخ هايش را تو مي سازي ، اين راه را ما بايد هموار كنيم زندگي را دوست بدار آن وقت همه چيز زيباست

Farzane Cheraghi (9/22/2012 10:00:17 AM): عشق زميني اگر باطني آسماني و ذاتي معنوي داشته باشد ، پلي مي شود براي رسيدن به عشق حقيقي چرا كه دو دلداده ي زميني با سادگي و صداقت بذر محبت را در دل يكديگر مي نشانند و آن قدر در مقابل هم از خود گذشتگي نشان مي دهند و با هم مهرباني مي كنند كه نهايت صفات پاك الهي در وجودشان متجلي مي شود . آن وقت ديگر عاشق و معشوق معنا ندارد ، چرا كه عاشق همان معشوق و معشوق همان عاشق است ، حال به وصال يكدگر مي رسند يا در فراق مي مانند و بس.
كه در دو حال اگر دستي از آن دور دست ها ياريشان كند سا يه ي اين دريافت نوراني هميشه بالاي سرشان خواهد بود . چنين اس
Farzane Cheraghi (9/22/2012 10:01:25 AM): وچنین است که عشق زميني مي تواند پرو بالي داشته باشد براي رسيدن به ( آزادي ) و در اين آزادي است كه بودن معنا مي گيرد.
Farzane Cheraghi (9/22/2012 10:15:28 AM): امشب با قلبي سرشار از غم وقتي به آسمان و ستاره هايش مي نگرم و بر سر نوشتم مي انديشم بر ياس کبود سهم خود از زندگي نوشتم آري: نوشتم سهم من از تابستان داغ حسرتش بود. نوشتم سهم من از خزان غم عشق و رخ زردش بود. نوشتم که سهم من از زمستان باد سرد جدائيش بود. نوشتم که سهم من از خودم دلي پر از درد بود.
Farzane Cheraghi (9/22/2012 10:19:07 AM): زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم

ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم

به غواصان بگو کافی ست هرچه بی سبب گشتند

در این دریای طوفان دیده مرجانی نمی بینم

چه بر ما رفته است؟ ای عمر! ای یاقوت بی قیمت!

که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم؟!

که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد

[ یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, ] [ 12:6 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

جملات يه دوست

 شاید آن روز که سهراب نوشت: » تا شقایق هست زندگى باید کرد

«خبر از دل پر درد گل یاس نداشت.باید اینطور نوشت،

چه شقایق باشد چه گل پیچک و یاس.جاى یک گل خالیست تا نیاید مهدى،

زندگى بى معناست

...................................................

 هفت سین گاندی

هقت موردی که,  بدون هفت مورد دیگرخطرناک هستند
ثروت,بدون زحمت
لذت,بدون وجدان
دانش,بدون شخصیت
تجارت,بدون اخلاق
علم,بدون انسانیت
عبادت,بدون ایثار
سیاست,بدون شرافت

..............................................

 اگر کسي يکبار به تو خيانت کرد اين اشتباه از اوست ، اگر کسي دوبار به تو خيانت کرد اين اشتباه از توست ! (شکسپير

........................................................................

 

سخناني پر معني از بزرگان
سخنان بزرگان, مطالب آموزنده, توماس اديسون
     من هرگز شکست نخورده ام، بلکه راه هايي را کشف کرده ام که به آن چيزي که مي خواهم منجر نمي شوند. - توماس اديسون
سخنان بزرگان, مطالب آموزنده, توماس اديسون
    ميزي براي کار، کاري براي تخت، تختي براي خواب، خوابي براي جان، جاني براي مرگ، مرگي براي ياد، يادي براي سنگ - زنده ياد حسين پناهي
سخنان بزرگان, مطالب آموزنده, توماس اديسون
    در روزگاري که دروغ يک واقعيت عمومي است، به زبان آوردن حقيقت يک اقدام انقلابي است - منسوب به جورج ارول
سخنان بزرگان, مطالب آموزنده, توم

..................................................................

عمرش را بر اين باور خواهد گذارند که يک بي دست و پاي احمق است. - آلبرت اينشتين
سخنان بزرگان, مطالب آموزنده, توماس اديسون
    وقتي مي‌خواهي موفقيت خود را ارزيابي کني، ببين چه را از دست داده‌اي که اين را به دست آورده‌اي. - تنزين گياتسو (چهاردهمين دالايي لاما)
سخنان بزرگان, مطالب آموزنده, توماس اديسون
    ان کس که حاضر است يک ساعت از عمرش را تلف کند، هنوز ارزش عُمر را درک نکرده است. - چالرز داروين
سخنان بزرگان, مطالب آموزنده, توماس اديسون
    افراد در جستجوي چيزي که بدان نيازمندند، به سفر مي روند و براي يافتنش به وطن خود بازميگردند

...........................................................................................................

 

[ پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, ] [ 22:8 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

جك و اس ام اس خنده دار

   یه توپ دارم قلقليه ....... موهاي سرم فرفريه ..... مسیج جديد نداشتم سرت كلاه گذاشتم

............................................................

 امروز سالگرد تولد پت و مته ! تو هم مثل من اين روز رو به خنگ ترين کسي که ميشناسي تبريک بگو!!! جنبه داشته باش واسه خودم نفرست

..............................................................

 برداشتن قدمهاي بزرگ در زندگي باعث پاره شدن خشتك انسان ميشود

...........................................................

  دو تا یارو داشتن تو يه ماشين بمب كار ميذاشتن يكيشون به اون يكي ميگه: اگه اين بمب الان منفجر شه چي كار كنيم؟ اون يكي ميگه نگران نباش من يكي ديگه دارم

.................................................................................

  یارو داشت گريه می کرد. باباش پرسيد چی شده؟ گفت: عاشق شدم! باباش گفت حالا عاشق کی هستی؟ گفت: هر کسی که شما صلاح بدوني

............................................................................

 بچه یارو از پدرش مي‌پرسه: بابا، ماه نزديك‌تره يا اصفهان؟ یارو ميزنه پس گردنش و ميگه: آخه پدرسگ، معلومه ديگه، مگه تو از اينجا ميتوني اصفهان رو ببيني

...................................................................

 مي دوني سر دره مطب جراحي پلاستيک چي نوشته؟لولو تحويل ميگيريم هلو تحويل ميديم

........................................................................

  به یارو ميگن چرا زنتو باچاقو كشتي ميگه والا وضع ماليمون خوب نبود كه تفنگ بخرم

.................................................................

 از یارو مي پرسن؟ چه طوري یارو شدي ؟مي گه: اولش تفريحي بود

.............................................

ممنون ميشم نظر بدبن

جملات زيبا خود را در وبلاگ فرار بدين با عضو شدن در وبلاگ.

[ پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, ] [ 15:57 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

غمگين

 نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم

................................................

صدای جیر جیرک ها به گوش می رسد
سکوت را نوازش می دهند
و جای خالی آدم های شب نشین را
با نگاهی معصومانه پر می کنند

....................................................

مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشان

..........................................

 

[ پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, ] [ 15:38 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد