هانل

هانل

 هانل گجری
در سرزمینی دور دست مردی به همراه همسرش زندگی می کرد . آنهاعشق و علاقه زیادی به همدیگر داشتند .
روزی مرد نگاهی به میخ کوبیده به دیوار که سواس(1) هایش آویزان بود انداخت و رو به همسرش گفت : « اگر روزی من از این دنیا رفتم و قبل از آن خداوند به ما فرزندی داد ، موقعی که فرزندمان قدش به آن میخ رسید ازدواج کن . »
روزی دیگر زن نیز با نگاهی به میخی که دستونک(2) هایش به آن آویزان بود رو به مرد گفت : « اگر من نیز پیش از تو از این دنیا رخت بر بستم و فرزندمان قدش به آن میخ رسید تو نیز می توانی ازدواج کنی »
زمان گذشت و گذشت تا اینکه زن حامله شد . آن روز مرد به دنبال دینبوگ (3) رفت و رفتنش طول کشید ؛ آن روز بچه به دنیا آمد ولی تنها بچه سالم بود و مادر از دنیا رفت .
پدر اسم دخترش را هانُل گذاشت .
هانُل هر روز بزرگ و بزرگتر می شد و زندگی خوبی با پدرش داشت ، تا اینکه پای زن بیوه ای که تازه همسایه شان شده بود به خانه شان باز شد . و سعی داشت تا مهرش را در دل هانُل و پدرش قرار دهد . هانُل نیز چون مادر نداشت و کمبود محبت مادرانه در خود احساس می کرد و می دید که آن زن با دو دخترش چقدر با مهربانی رفتار می کند و از آن زن که فقط مهربانی اش را دیده بود خوشش آمد . زن نیز به هانُل اصرار می کرد که اگر پدرش با او ازدواج کند او را از دخترانش بیشتر دوست خواهد داشت .
اما پدر تا این حرفها را از زبان هانُل شنید به یاد آن میخ و دستونک های همسرش افتاد و داستان میخ و دستونک های مادرش را برایش تعریف کرد . هانُل هم بیش از پیش اصرار می کرد . تا اینکه زن بیوه قضیه میخ را فهمید و با نیرنگ میخ را از جایش درآورد و پایین تر کوباند . روزی هانُل قد خود را با میخ مقایسه می کرد متوجه شد که قدش با میخ برابری می کند . پدر نیز از اینکه دخترش بزرگ شده و دینش را به همسرش ادا کرده خوشحال شد . و این باعث شد تا با آن زن ازدواج کند و برای هانُل مادر و خواهرانی ناتنی بیآورد .
اما نامادری بعد از اینکه به مقصدش رسیده بود چهره واقعی خود را نشان داد . از آن روز آزار و اذیتش را نسبت به هانُل شروع کرد و روزهای بد نیز به همراه داشت . طوری که وقتی آردها را الک می کرد و نان هایی که از آردهای الک شده می پخت به دختران خود و پس مانده ها را به هانُل می داد.
هانُل روز به روز ضعیف تر می شد . پدر هم حواسش آنقدر مشغول کارش بود که متوجه این چیزها نمی شد .روزی هانل از خانه خارج شد تا در کوی و برزن قدم بزند . مرد سفید پوشی که از آنجا می گذشت رو به هانل کرد و گفت : « سلام دخترجان ... تو با این زیبایی ... حیف نیست ضعیف و نحیف باشی ... ؟ » هانُل نیز داستان خود و نامادری اش را برای مرد تعریف کرد . مرد سفیدپوش با شنیدن این حرف ها ناراحت شد و یک ماهی از شالش درآورد و به هانُل داد و گفت : « در ته آن باغ چشمه ای وجود دارد ماهی را به آن چشمه بیانداز بعد از اینکه ماهی زنده شد ورد ( زرُو ماهی زرُو ماهی – گُشنَگان مرتگ اَنت پَه بَت ءُ ماهی ) را بخوان ، آنوقت برایت غذاهای رنگین حاضر می شود .
هانُل به پای چشمه رسید ماهی را به آب انداخت ماهی زنده شد و تا ورد را خواند برایش سفره ای با غذاهای رنگین نمایان شد .
هانُل کم کم جان گرفت و هر روز بر سر چشمه می آمد . اما از نامادری اش می ترسید که اگر خبردار شود باز هم حیله ای دیگر بکار می گیرد .
نامادری نیز از اینکه هانُل کم کم دارد بهتر می شود مشکوک شد و فکری دیگر در سر پروراند . یکی از روزها که هانُل می خواست بر سرچشمه برود یکی از دخترانش را با او فرستاد هانُل به همراه دخترک بر سر چشمه رفت و ورد را خواند ؛ دخترک از آن همه غذاهای رنیگن شگفت زده شده بود . حتی نام آن غذاها را نمی دانست . دخترک در حالی که غذا می خورد در گومتان(4) و بین موهایش پنهان می کرد . اما هانُل که متوجه بود که خواهر ناتنی اش چکار می کند سر دخترک را روی پایش گذاشت و برایش لالایی خواند تا اینکه خوابش برد ، و در گومتان و بین موهایش به جای غذاهایی که پنهان کرده بود پهن گذاشت .
وقتی به خانه برگشتند دخترک پیش مادرش رفت اما وقتی دست در گومتان و موهایش کرد متوجه شد که فقط پهن گوسفند می بیند . مادر با عصبانیت تصمیم گرفت تا دختر دیگر را بفرستد . او نیز با هانل بر سر چشمه رفت و مثل خواهرش غذاها را در گومتان و بین موهایش پنهان کرد . اما او نخوابید و خود را بیدار نگه داشت . و وقتی به خانه رسید غذاها را نشان داد . نامادری با عصبانیت بر سر چشمه رفت . اما هرچه ورد را خواند فایده ای ندارد . بخاطر همین تصمیم به کشتن ماهی گرفت و رخت هایی را که همراه خودش آورده بود را با آب آن چشمه شست تا ماهی بمیرد .
هانُل روز بعد که بر سر چشمه رفت با مرگ ماهی رو به رو شد و باز هم روزهای بد برایش آغاز شدند .
تا اینکه روزی پدر خواست به سفر برود هرکدام از دخترهایش هدیه و سوغاتی خواستند اما هانُل گفت : « من فقط یه گوساله کوچک می خواهم ، اما اگر در سفرت فراموش کردی ... زنبوری بر روی صورتت می نشیند و تو را نیش می زند . »
پدر در سفر برای دو دختر هدیه هایی را که خواسته بودند خرید ، اما گوساله هانُل را فراموش کرد . اما همانطور که هانُل گفته بود زنبوری او را نیش زد . پدر به یاد حرف هانُل افتاد .
وقتی پدر برگشت ، هانُل با دیدن گوساله خیلی خوشحال شد . چون هم بازی خوبی برای خود پیدا کرد . هر روز برای گوساله اش علف می آورد و گوساله روز به روز بزرگتر می شد . 
اما نامادری خوشحالی هانُل را نمی توانست تحمل کند بخاطر همین حیله دیگری بکار برد و چند روزی خود را در بستر بیماری انداخت البته قبل از آن پیش طبیب رفته و به او گفته بود که اگر برای درمان پیش او آمدند بگوید گوساله ای را برایش بکشند و کباب کنند آن هم گوساله ای که مال هانُل است .
طبیب هم روزی که پدر پیشش برای درمان آمده بود تمام حرف هایی را که نامادری گفته بود را به او گفت .
وقتی هانُل از قضیه با خبر شد خیلی ناراحت شد و چون پدرش را خیلی دوست داشت هیچ چیز نگفت . و با چشمانی گریان پیش گوساله اش رفت . آنقدر گریه کرد که گوساله به حرف درآمد و به هانل گفت : « پس از کشتن و کباب کردن من چیزی از من نخور و فقط استخوان های من را جمع کن و در همین طویله چال کن و بعد از هفت روز بیا جایی را که استخوان ها را چال کرده را بکن آنوقت حقیقت روشن می شود . »
گوساله را کشتند و برای نامادری کباب کردند . هانل غمگین و ناراحت در حالی چشمانش پر از اشک بود استخوان های گوساله را خورده و ریخته بودند را جمع می کرد و طبق گفته گوساله در طویله چال کرد .
پس از هفت روز که به سراغ آنها آمد و آنجا را کند ، یکدفعه دهانش از تعجب باز ماند و چشمانش از حدقه درآمد در آن جا جواهرات و لباس های زیبا و کفش های طلایی بود .
لباس ها را به تن و کفش ها را که به پا کرد متوجه شد که چقدر زیبا شده است . از خانه که از خانه آمد بیرون مردم با دیدنش شگفت زده شدند طوری که تنها چیزی را که می توانستند ببینند هانُل بود .
اتفاقاً آن روز شاهزاده جوان آن سرزمین سوار بر اسب برای گردش و سرکشی به مردم و سرزمینش آمد بود و از آنجا می گذشت .
اما هانُل که قدم بر قدیم می گذاشت و لباس های زیبایش را می دید که چقدر زیبا هستند متوجه نامادری اش شده بود که از دور نمایان بود سریع از آنجا دور شد ، آنقدر عجله داشت که نتوانست لنگه کفشش را که از پایش جدا شده و افتاده بود را بردارد . و فوراً لباس هایش را همانجایی که برداشته بود چال کرد.
شاهزاده همانطور که از کوچه های آنجا می گذشت چشمش به کفش طلایی افتاد . با دیدن کفش احساسی در شاهزاده بوجود آمد و همین باعث شد تا به مردم اعلام کند که اگر در این سرزمین دختری پیدا شود و لنگه کفش اندازه پایش باشد با او ازدواج خواهد کرد .
همه مردم از تمام نقاط دخترانشان را برای امتحان کردن کفش آورده بودند . نامادری نیز دو دخترش را آورده بود اما هیچکدام نتوانستند موفق شوند . تا اینکه هانُل که نمی دانست آنجا چه خبر است به دنبال نامادری و خواهران ناتنی اش آمده بود . تا اینکه یکی از درباریان هانُل را دیده و به شاهزاده خبرداد و شاهزاده دستور داد تا هانل نیز لنگه کفش را امتحان کند . چشمان همه از حدقه در آمد چون انگار این کفش را برای پای هانل دوخته بودند . و شاهزاده نیز با دیدن هانُل دستور داد تا مقدمات جشن عروسی را برگزار کنند .
نامادری از عصبانیت نمی توانست خود را کنترل کند و گفت : « من مادر این دختر هستم و نمی گذارم کسی موهایش را آرایش و شانه کند و من خود دخترم را آماده می کنم. » اما باز هم نیرنگی دیگر ...
شب که هانُل سر بر بالین گذاشت احساس کرد که درد سوزناکی در سرش احساس کرد . شاهزاده خوب موهایش نگاه کرد متوجه شد که موهای هانُل را با سوزن بافته اند و می دانست که این نیرنگ نامادری است . دستور داد تا نامادری و دخترانش را آن سرزمین بیرون کنند تا دیگر گزندشان به هانُل نرسد .
هانُل و شاهزاده زندگی خوشی را آغاز کردند .
-------------
1- سُواس : کفش هایی که با برگ درخت نخل بافته می شود و مخصوص سرزمین بلوچستان . 
2- دستونک : دستبند 
3- دینبوگ : ماما 
4- گومتان: جیب ، که فقط به جیب لباس زنان بلوچ می گویند



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, ] [ 15:4 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]