سلام کجای کچل تو امروز16تیرماه هست برگرد خواهش

 سلام امروز16تیرماه هست ساعت سه شب.نفسم عشقم کچل کجای تو ها؟؟؟؟تو به من قول دادی مال من باشی و تا اخر بامن باشی نفس پس برگرد زود نفس دلتنگتم.من عمل کردم درد دارم.نفس نذار اسم اون بیاد تو شناسامت که مامانم راضی نمیشه.برگرد نفس مامانم داره کم کم راضی میشه مشکلش درسمه.برگرددددد کچل دلتنگتم دلتنگت خواهش.ترکم کنی میام یه روز همه رو نابود میکنم نفس تو مال منی فقط من من پس برگرد

[ سه شنبه 16 تير 1394برچسب:, ] [ 3:5 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

سلام امروز14تیرماه.کچل کجای تو برگرد من عمل کردم حالم بده

 سلام دوباره.ظاهرا باز سرم به این وبلاگ افتاد.کچل کجای تو چرا غیبت زد؟؟؟من عمل کردم حالم بده دوستت اس داد گفت چی شده و اینم گفت که بعد رمضان شاید تورو به زور شوهر بدن.تو به من قول دادی که مال من بشی فقط من چی شد پس؟؟؟برگرد خواهش زود من مریضم بهت احتیاج دارم برگرد کچل

[ یک شنبه 14 تير 1394برچسب:, ] [ 17:43 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

من همه چيزو به نفع خودم نگفتم و يه سوال از همه تون دارم

سلام

من همه چيزو به نفع خودم نگفتم اعتراف ميكنم اونم منو دوست داشت بخاطر من خيلي اذيت شد خيلي حتي يه سال از درسش عقب موند ولي اين حرفايي كه آخرين بار گفت دلمو شكوند هنوزم باورم نميشه اون حرفارو اون گفته باشه.حالا يه سوال ازتون دارم اگه يكي خيلي دوسش داشته باشيد اونم خيلي دوستون داشته باشه بعد چند روز يهو بياد بگه دارم نامزد ميكنم و دوسش دارم چه حالي دستتون ميده ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ولي من هنوز باورم نميشه اون اين چيزا گفته باشه.جواب سوالمو بديد

[ جمعه 7 آذر 1393برچسب:, ] [ 10:49 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

داستان عاشق شدن بخونيدش واقعيه واقعي

سلام به همه من بلد نيستم چاپلوسي كنم ميرم سر اصل مطلب من17 سالم بود يه روز اواخر شهريور بود يا اوايل مهر خلاصه عصر ساعت17 بود نميگم كجا اما ميخواستم از اونجا برم كه يهو باهاش آشنا شدم خلاصه باهم بوديم يه ماه كه نزديكياي تاسوعا عاشورا كه تعطيل بود چند روز قبل تعطيلي بهش گفتم كه بياد يه شهري تو منطقه ما هست كه آب و هواي خوبي داره خانوادگي بياد و همو از دور ببينيم خلاصه


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 5 آذر 1393برچسب:, ] [ 16:56 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

داستان واقعي(مازيار و نيوشا)

سلام

.اسم من مازیار 18 سال دارم شاید بگید این بچه چی میدونه ازعشقوعاشقی ولی باید بگم

من

عاشق نمیشم اما اگه بشم بدجور عاشق میشم.میرم سراصل مطلب.درست 5سال پیش یه خانواده

ی نچندان مذهبی یه خونه تو کوچمون گرفتن 5نفر بودن 3تا دخترباپدرومادریکی

ازدخترا20سال

داشت یکی دگه15واون یکی12  دیگه کوچه ی ماپر دختر شد6تا پسر بودیم 8تا دختر فرداش

رفتم کوچه برای بازی داشتم با بچها فوتبال بازی میکردم.که دخترای کوچه هم سروکلشون

پیداشد که چشمم به یکی افتاد  که چی بگم.اونقدر ناز بود که باور نمیکنید. دخترا که بعضی

هاشونم باهام فامیل بودن اونو باماآشناکردن خلاصه فهمیدم اسمش نیوشاست اون روز گذشت

شب شد باورتون میشه بگم شبو اونقدر بهش فکر کردم که هوا روشن شد.فردا که رفتم کوچه

دیدم چه بزن برقصی راه انداختن بافامیلاشون تو حیاطشون  از اون روز همه میگفتن اینا

خانواده

خوبی نیستن ولی ازنظر من اونا بهترین کارو می کردن. بیخیال غموغصه آدمای باحالی بودن اما

کارم سخت شد.رفته رفته بانیوشا خودمونی شدم منم به خودم خیلی میرسیدم اصلا متحول شده

بودم  خیلی ازپسرا دوسش داشتن البته تو کوچه ی ما فقط من عاشقش بودم اون با هیچکس

دوست نمی شد ولی بامن خوب بود.یه روز  توکوچه باهم حرف میزدیم که از پشت صدام زدن

برگشتم که ببینم کیه یکدفعه یه

 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 25 آبان 1393برچسب:, ] [ 1:29 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

داستان عاشقانه غمگين واقعي

من پریا23ساله وعشقم فرهاد27 سال.


سال 88داشگاهی که دوست داشتم تورشته موردعلاقم قبول شدم

.دانشگاه طباطبایی روانشناسی بالینی.

تااون روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف

کردم که باعث شدچندتا جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بودکه به

هیچ جنس مخالفی فکرنکنم،وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوب

گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم

پرازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه

هرروزداشت میگذشت ومن کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون

قرارمیزاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق ؟؟؟؟؟همش کشکه

،هوس،بچگی و.............. .خلاصه ترم اول سال 90 داشت شروع

میشدامابخاطرکاربابامجبوربودبره همدان خوب منم که دختریکی یه

دونه

مامان بابا که تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون

نرم.خلاصه کارای انتقالیموگرفتم ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت

تموم میشدوقتی واردترم جدید شدم با یه گروهی آشناشدم که انجمن

روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروهشون شدم یکی ازروزا که رفتیم

سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود؟آره دلم پروازکرده بود

پیش فرهادعشق اولم خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم

چقددوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی مغرورم.هرروزکه

میگذشت بیشترعاشقش میشدم وبیشتردوستش داشتم ولی افسوس که

نمیتونستم بگم اون سال گذشت وروزایی که نمیدیدمش برام

هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه هاقرارمیزاشتن بریم اردویی

جایی تاصبح ازذوق دیدنش خوابم نمیبرد.وسطای سال یه کارگاه داشتیم

که مدرکاش دست من بود سال جدیدکه شروع شدفهمیدم فرهاد درسش

تموم شده ودیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم بابچه های

انجمن وقتی وارداتاق شدم خشکم زدفرهاداومده بود به بچه ها سربزنه
اونروزیکی ازبهترین روزام بود.وقتی که جلسه تموم شداومدپیشم گفت

نمیخوای مدرک منو بدی گفتم چراولی الان همراهم نیست ازم

شمارموخواست ومنم بهش دادم. چندروزبعداس داده بود که فردا اگه

میتونم بیاددنبالم ومدرکشوبدم.فرداش اومددنبالم وامانتیشودادم وگفت

اگه مشکلی نباشه برسوندم دانشگاه منم قبول کردم وباهاش

رفتم.عصرکه کلاسم تموم شداومده بود جلودرواستاده بود سلام

کردوگفت کارم داره وبرسوندم وتوراه بهم بگه.وقتی داشتیم

برمیگشتیم گفت پریاببخش ولی میخوام یه چیزی بگم امیدوارم

ناراحت نشی.گفت:ازروزاولی که دیدمت عاشقت شدم

وهرروزبدترازدیروزدیوانه واردوستت دارم اگه ناراحت نمیشی باهم

باشیم ؟من نتونستم چیزی بگم واقعا چی شده بود؟خواب بودم یابیدار؟

یعنی به عشقم رسیدم/؟نتونستم دیگه جیزی بگم فقط جلودرازش

خداحافظی کردم ووقتی واردخونه شدم مستقیما رفتم تواتاقم تا صبح

بهش فکرکردم صبح اس داده بودامیدوارم ازم ناراحت نشده باشی

ولی

چیکارکنم که عاشقتم؟چندروزبعدبهش جواب دادم وقبول کردیم که

باهم باشیم براهمیشه نه یکی دوروزبلکه همه روزای

عمرمون.هرروزباهم بودنمون قشنگترازدیروش میشد یه سال گذشت

وماباهم نامزدکردیم همه بهمون میگفتن لیلی ومجنون واقعی حتی

استادا عشقمونوتحسین میکردن چه روزایی باهم داشتیم الان که دارم

مینویسم صورتم داره بااشکام شسته

مییشه.هرروزبیشترازدیروزعاشق هم میشدیم من ترم آخرم بود

وقراربود25بهمن روزعشق روزدلهای عاشق روزولنتاین باهم

عروسیممونوجشن بگیریم.همه چی خیلی خوب داشت پیش

میرفت.20روزمونده بودتابهم رسیدن وخیلی خوشحال بودیم.5بهمن

91بودکه اومدخونمون گفت دوستام گفتن آخرین مسافرت

مجردیموباهاشون برم آجازه میدی برم ؟مگه میتونستم بگم نه وقتی

جونم براش درمیرفت؟ رفتن شیرازوتوحین مسافرتش روزی

10دوازده

بارتلفنی میحرفیدیم .رفت که ای کاش 10سال باهام حرف نمیزدولی

اجازه نمیدادم.روزدهم بهمن بودگفت فردابرمیگردم ومنم ازدلتنگی

وخوشحالی دوباره دیدنش روجام بندنبودم دربرابرش یه بچه 2ساله

بودم که نمیتونستم نه بگم بهش.صبح ازخواب بیدارشدم

وکاراموانجام

دادم وخودموحاضرکردم تابیاد.تلفنوبرداشتم وبهش زنگ زدم ولی

جواب ندادساعت نزدیکه 5عصربود وهرچی زنگیدم جواب نداددیگه

داشتم ازنگرانی میمردم که خواهرش زنگ زدداشت گریه میکردگفتم

فقط بگوکه فرهادخوبه.گفت ببخش زن داداش ولی فرهاددیگه نمیتونه

باتوباشه پسربدقولی نبوده ولی این دفه روحرفش نمونم

دوتومسافرتش عاشق شده ونمیتونه دیگه باهات باشه گفتم ابجی چی

میگی ؟گفت اگه باورت نمیشه بیا فلان بیمارستان هردوتاشونوببین

توراه فقط گریه کردم رسیدم بیمارستان دیدم همه هستن نمیدونستم

چی شده بدورفتم پیش خواهرش گفتم چی شده ؟گفت فرهادوحلال کن

که نمیتونه  دیگه باهات باشه اخه عاشق یکی دیگه شده اسمش

فرشتس البته بهش میگن عزراییل .اینوکه شنیدم ازحال رفتم وقتی

بهوش اومدم همه سیاه پوش بالاسرم بودن وقتی به خودم اومدم

بالاسرفرهادبودم سفیدپوش آروم خوابیده بودولبخندقشنگش

روهنوزداشت.آره فرهادپریاکه روزی قرارگذاشت براهمیشه پیشم

بمونه زیرحرفش زدتوراه برگشت نزدیکای همدان تصادف

کردندوهر4نفرشون باهم رفتن پیش خدا رفتن خونه ابدیشون.الان

قرارملاقات منوفرهادهرروزپنجشنبه توی بهشت محمدیه بایه دسته

گل

سفیدوکلی اشکهای من.ولی من نزدم زیرقولم فرهادم تاروزی که بلیط

سفرم جوربشه تابیام پیشت فقط جای توتوقلبمه وحلقه عشق

توتودستم.خیلی دوست دارم عشقم.سالگردجداییمون داره میرسه ولی

یه لحظم ازتوفکرم بیرون نیستی.

امیدوارم هیچ عشقی عاقبتش مثل من وفرهادنشه.



 

[ یک شنبه 25 آبان 1393برچسب:, ] [ 1:15 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

شكست خوردم شديد

سلام عجب روزگاري شده هركي عاشق ميشه شكست ميخوره منم شكست خوردم داغونم به شدت اما از حرفاي يه نفر

[ دو شنبه 19 آبان 1393برچسب:, ] [ 11:2 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

دوستم داري؟

دختر پسری با سرعت 120کیلومتر سواربر موتور سیکلت

دختر:آروم تر من می ترسم

پسر نه داره خوش میگذره

دختر:اصلا هم خوش نمی گذره تو رو خدا خواهشمیکنم خیلی وحشتناکه

پسر:پس بگو دوستم داری

دختر:باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم تر

پسر:حالا بغلم کن(دختر بغلش کرد)

پسر می تونی کلاه ایمنی منو بذاری سرت؟داره اذیتم می کنه.

و....

روزنامه های روز بعد:موتور سیکلتی با سرعت 120کیلومتر بر ساعت به ساختمان اثابت کرد موتور سیکلت دو نفر
سر نشین داشت اما تنها یک نفر نجات یافت حقیقت این بود که اول سر پایینی پسر متوجه شد ترمز بریده اما نخواست
دختر بفهمه در عوض خواست یه بار دیگه از دختره بشنوه که دوستش داره(برای آخرین بار)

                                     

            

 

[ شنبه 7 بهمن 1391برچسب:, ] [ 18:23 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

“داستان گريه دار(فوق العاده عاشقونه)ارزش خوندن داره..”

 شب عروسيه،آخره شبه عروس خانوم رفته تو اتاقش لباساشو عوض كنه هرچي منتظر شدن برنگشته در رو هم قفل كرده،همه پشت در نگرانن هرچي صدا ميزنن مريم(عروس)جواب نميده آخر داماد طاقت نمياره ميزنه درو ميشكنه عروس ناز مامان بابا كف اتاق خوابيده لباس قشنگ عروسيش با خون يكي شده ولي رو لباش لبخنده،همه ماتو مبهوت موندن كنار دست مريم يه كاغذ هست كه با خون يكي شده باباش با دست لرزان كاغذو برميداره و ميخونه: 
سلام عزيزم دارم برات نامه مينويسم.آخرين نامه ي زندگيمو،آخه اينجا آخر خط زندگيمه،كاش منو تو لباس عروس ميديدي،مگه نه اينكه آرزوت هميشه همين بود!؟علي جان دارم ميرم تا بدوني تا آخرش رو حرفم واستادم ميبيني بازم تونستم باهات حرف بزنم ولي كاش منم حرفاي تو رو ميشنيدم دارم ميرم چون قسم خوردم تو هم خوردي يادته!؟گفتم يا تو يا مرگ تو هم گفتي يادته!؟علي تو اينجا نيستي من تو لباس عروسم چرا تو كنارم نيستي داماد قلب من تويي اي كاش بودي و ميديدي مريمت چطوري داره لباس عروسيشو با خونش رنگ ميكنه كاش بودي و ميديدي مريمت تا آخرش رو حرفاش موند.علي مريمت داره ميره كه بهت ثابت كنه دوستت داشت.حالا كه چشمام داره سياهي ميره،حالا كه همه بدنم داره ميلرزه زندگيم مثل يه سريال از جلو چشام داره ميگذره،روزي كه نگام تو نگاهت گره خورد يادته!؟روزي كه دلامون لرزيد!؟روزاي خوب عاشقيمون يادته!؟نقشه هاي آيندمون يادته!؟علي من يادمه،يادمه بزرگترامون همونايي كه زندگيشون بوديم چطور رو قلبهامون پا گذاشتن يادمه بابات از خونه پرتت كرد بيرون كه اگه دوسش داري تنها برو سراغش يادمه بابام خوابوند زير گوشت كه ديگه حق نداري اسمشو بياري.يادته اون روز چقدر گريه كردم،تو اشكامو پاك كردي و ميگفتي وقتي گريه ميكني چشمات قشنگتر ميشه ميگفتي كه من بخندم علي بيا ببين چشمام به اندازه كافي قشنگ شدن يا بازم گريه كنم!؟هنوز يادمه روزي كه بابات فرستادت شهر غريب كه چشمات به چشمام نيافته ولي نميدونست عشق تو تو قلب منه نه چشمام.روزي كه بابام ما رو از شهرو ديار آواره كرد چون من دل به عشقي سپرده بودم كه دستاش خاليه و پولي براي آينده نداره.ولي نميدونست آرزوي من تو نگاه تو بود نه دستات.پامو از اين اتاق بذارم بيرون ديگه مال تو نيستم ديگه تو رو ندارم.نميتونم ببينم جاي دستاي گرم تو دستاي يخ زده اي تو دستام باشه همين جا تمومش ميكنم واسه مردن ديگه از بابام اجازه نميخوام واي علي كاش بودي و ميديدي رنگ قرمز خون با رنگ سفيد لباس عروس چقدر بهم ميان!عزيزم ديگه ناي نوشتن ندارم دلم برات خيلي تنگ شده ميخوام ببينمت دستم ميلرزه طرح چشمات پيش رومه،دستمو بگير منم باهات ميام،... 
پدر مريم نامه تو دستشه،كمرش شكست،بالاي سر جنازه دختر قشنگش ايستاده و گريه ميكنه.سرشو برگردوند كه به جمعيت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاكي تو سرش شده كه توي چهارچوب در يه قيافه آشنا ميبينه،آره پدر علي بود.اونم يه نامه تو دستشه چشماش قرمزه،صورتش با اشك يكي شده بود،نگاه دو پدر تو هم گره خورد نگاهي كه خيلي حرفا توش بود هر دو سكوت كردند و بهم نگاه كردند سكوتي كه فرياد دردهاشون بود پدر علي هم اومده بود نامه پسرشو برسونه بدست مريم اومده بود كه بگه پسرش به قولش عمل كرده ولي دير رسيده بود.حالا همه چيز تمام شده بود و كتاب عشق علي و مريم بسته شده.حالا ديگه دوتا قلب نادم و پشيمون دو پدر مونده و اشكاي سرد دو مادر و يه دل داغ ديده از يه داماد نگون بخت!مابقي هرچي مونده گذر زمانه و آينده و بازهم اشتباهاتي كه فرصتي واسه جبران پيدا نميكنند!! 

[ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, ] [ 14:25 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]

داستان عاشقانه و بسیار غمگین یا تو یا مرگ

 www.TakPayamak.com

داستان عاشقانه و بسیار غمگین یا تو یا مرگ - www.TakPayamak.com

 

شب عروسیه ، آخر شبه ، خیلی سرو صدا هست میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هرچی منتظرشدن برنگشته در رو هم قفل کرده . داماد سراسیمه پشت در راه میره. داره ازنگرانی و ناراحتی دیوونه میشه . مامان وبابای دختره پشت در داد میزنند : مریم دخترم در رو باز کن ، مریم جان سالمی ؟
آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو میشکنه میرن تو . مریم ناز مامان بابا مثل یک عروسک زیبا کف اتاق خوابیده لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ولی رو لباش لبخنده !
همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند . کنار دست مریم یه کاغذ هست .
یه کاغذی که با خون یکی شده . بابای مریم میره جلو . هنوزم چیزی رو که میبینه باور نمی کنه . با دستایی لرزان کاغذ رو بر میداره بازش میکنه و می خونه : سلام عزیزم . دارم برات نامه می نویسم . آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه .
کاش منو تو لباس عروسی می دیدی . مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود ؟! علی جان دارم میرم . دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم . می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم .
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم . ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم . دارم
میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی ، یادته ؟! گفتم یا تو یا مرگ ، تو هم گفتی ، یادته ؟! علی تو اینجا نیستی ، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی ؟! داماد قلبم تویی ، چرا کنارم نمیای ؟!
کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه . کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند . علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت . حالا که چشمام دارند سیاهی میرند ، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره . روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد ، یادته ؟! روزی که دلامون لرزید ، یادته؟!
روزای خوب عاشقیمون، یادته ؟! نقشه های آیندمون ، یادته ؟! علی من یادمه ، یادمه چطور بزرگترهامون ، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند . یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش .
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری . یادته اون روز چقدر گریه کردم ، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه ! می گفتی که من بخندم . علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم .
هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی
نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام .
روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات .
دارم به قولم عمل می کنم . هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ .
پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم . نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه . همین جا تمومش می کنم . واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام
وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان !
عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم . دلم برات خیلی تنگ شده . می خوام ببینمت . دستم می لرزه .
طرح چشمات پیشه رومه . دستمو بگیر . منم باهات میام . . .
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و
گریه می کنه .
سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده
که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه .
آره پدر علی بود ، اونم یه نامه تو دستشه ، چشماش قرمزه ، صورتش با اشک یکی شده بود . نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود . هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود .
پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به
قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود .
حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده . حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت ! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند . . .

[ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, ] [ 14:23 ] [ مردعاشق دل شكسته ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد